پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
به شاباشِ درختانمی خنددابری که در گوشه ی چشممنشسته استهیچکس باور نمی کندکسی که با من استیک عروسِ خیالیِ پاییزی ست ...«آرمان پرناک»...
شاباشای کاش که اسرار مرا فاش نمی کردکاری که نباید بکند... کاش نمی کردخورشید جهانتاب فلک نور طلائیدر شبکده ظلمت خفاش نمی کردآهی که چکید از سر مژگان نگاهیتصویر ترین پرده ی نقاش نمی کردما را چه به رسوائی اگر در گذر عشقدیوانگی ام مته به خشخاش نمی کردای کاش به زیبایی ات ای خوشه گندمبی عقلی ما این همه کنکاش نمی کردآواره تر از کشته ی شمشیر ندامتبیچاره این زخم نمک پاش نمی کردگلبرگ بهار است و تن سرد زمستانای کاش فلک...
بچه که بودم دلم می خواست زن یک قناد بشوم. بزرگتر که شدم دلم می خواست فقط عروس بشوم. یعنی آن لباس پف دار سفید را بپوشم با یک دسته گل بزرگ، اما بعدش شوهرداری نکنم. بزرگ تر از آن هم که شدم دلم می خواست با یک کت و دامن سفید و یک تاج گل مینا عروس بشوم توی یک روز بارانی پاییز در یک جای خیلی دورتر از اینجا. خیلی خیلی دورتر با یک مرد خیلی بلند که آنقدر ته دیگ دوست داشته که روز عروسی مان شرشر باران ببارد. یک عروسی ساده بدون شاباش و رقص چاقو و هزار تا مهما...
امروز رفتم بیمارستان تست کرونا بدم١٠ تومن ویزیت دکتر شد ١٠٠ تومنم شاباش دادم پرستارا داشتن میرقصیدن...