پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
وقتی که دیدم محرمی دور وبرم نیستبا هیچ کس جز آینه نجوا نکردمرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۲/۱۰...
با پای دل دور جهان را گشتم، امّاچیزی به جز یک مُشت غم، پیدا نکردمرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۲/۱۰...
مانند گیسویی به دست باد، هرگزنقشی به جز آشفتگی ایفا نکردمرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۲/۱۰...
آتش گرفتم بی تو و پروا نکردمپروانگی کردم ولی پَر وا نکردمرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۲/۱۰...
...دفترم دریا شد امّا با عبورِ موج هادست خطِ کشتیِ بی بادبانم پاک شد...رضاحدادیان...
اقرار می کنم که فراز و فرود منچیزی شبیه بازی الاکلنگ بودرضاحدادیان...
اگر چه دریا دریا گریستم، اماشده ست تشنگی شوره زار، حاصل من رضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۱/۱۰...
به غیر از آینه هرگز ، قبول باید کردنبود همنفسی در جهان ، مقابل منرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۱/۱۰...
چقدر ردّ عبور تبر هویدا شدوَ شاخه شاخه صدای شکستن دل منرضاحدادیان۱۴۰۲/۱۱/۱۰...
اگر چه منتظر زخم واپسین بودمنماند بر سر عهدی که بست، قاتل منرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۱/۱۰...
به شکوه لب نگشودم تمام عمر، فقطشبیه بغضی در پرده ماند مشکل منرضاحدادیان ۱۴۰۲/۱۱/۱۰...
پلک می زنموَ خانه دیگر به تن نمیکند سایه ای را منعکس شدهِ در واژه هامنشورِ لبخندتمی بینی ؟ریشه زده ام در ذهنِ آفتاب.مریم گمار...
ای شاخه آویخته از نور ! گوش کن! گذشته ساعتاز تکرارِ تاریکیمریم گمار۱۴۰۲/۱۱/۳...
بر می خیزم از درزِ تاریکِ دیواراز چین های نامنظّم پرده وصدا میزنم پنجره را تا بیرون بدوَد خورشیدتکّه تکّهاز چشمتکه ایستاده اند آینه هابه تحسینت.مریم گمار...
در نهایت زمستان لبریزم از آفتاب باتو رضاحدادیان...
روشنی کجاستروییده در تنهایی من؟قرار بودتاریک بمانم.رضاحدادیان...
قایقی تنها میان آب آرامم ولی ،آنکه طوفانی کند ،دریای آرام مرابی شک تویی.....................حسن سهرابی...
ببین چطورغرق شده امدر رستاخیر دست و برکه ی چشمت!مگر می شودخورشید را از آسمان تکاندکه تو را از من؟مریم گمار ۱۴۰۲/۱۰/۱۴...
مگر می شودخورشید را از آسمان تکاندکه تو را از من؟وقتیفرومی روم در رّدِ پای بهارمریم گمار ۱۴۰۲/۱۰/۱۴...
حَبس اَبد دنیا برای من بُریده ست زیرا به چشم عقل، جرم عشق کم نیسترضاحدادیان...
شعر تَرم چیزی به جز اشک قلم نیستجز دست خطِ ناله های زیر و بَم نیسترضاحدادیان...
حس میکنم تا سنگ می روید در این دنیاآیینه ای چشم انتظار من نمی ماند. رضاحدادیان...
وقتی نخِ امیّد تو پوسیده، بی تردید--ذوقی به قدر یک سر سوزن نمی ماندرضاحدادیان...
رودمی رساند به گوش دریاپیغام کوه را.رضاحدادیان...
از هم جدا نمی شد اگر دستهای ما پایان داستان من و تو قشنگ بود.رضاحدادیان...
اقرار می کنم که فراز و فرودِ من چیزی شبیه بازی الّاکلنگ بودرضاحدادیان...
راه نجات، هیچ برایم نمانده است آن آشنا جزیره که دیدم ،نهنگ بودرضاحدادیان...
یک دم کسی به حرفِ دلِ من نکرد گوشتنها زبان ِ مردمِ دنیا، تفنگ بودرضاحدادیان...
هرگزنداشت هیچ خریدار،سعیِ منپاداش بی ریایی آیینه،سنگ بودرضاحدادیان...
این زندگی حکایت شهر فرنگ بودباید قبول کرد، که نیرنگِ رنگ بودرضا حدادیان...
.بر آینه مانده ردّ آه ِ گلسرخدر ذهن پنجره،نگاهِ گلسرخای کاش اکنون سوار ماشین زمانبر می گشتم به ایستگاهِ گلسرخ!رضاحدادیانرباعیسرقراربارانمظروف مهم است نه ظرف ...
ای صدای سبز!چطور دست بردارم از تو؟که آفتاب ، گنجشک می چیند از شانه هاتو زمین می رقصد در انعکاس چشمانت مریم گمار ۱۴۰۲/۸/۱۲...
نگفته ی دریاستجزیره.رضا حدادیان...
بازیچه ی دست باد شده استپردهپنجره را می بندم.رضاحدادیان...
خون غروببند می آمداگر دستت مرهم می شدبر زخم خورشید.رضاحدادیان...
از پنجره ی صبح، دهان ساخته اندبر بالِ نسیم، آشیان ساخته اندهربار تو را دید دلِ من پَر زدانگار تو را از آسمان ساخته اند.رضاحدادیان...
پاییز شدموقتی نگاهت در باد گم شدحالاهرجور پلک میزنمفصل عوض نمیشود مریم گمار...
ماه خوابیده ست،امّا چشم اَبرآلودِ منپشتِ پلکِ پنجره،بیدار باقی مانده است رضاحدادیان...
کم آوردمگیسوان تو بلند بود وشعرمنکوتاه.رضاحدادیان...
تا نگاهت در نگاه من بریزد،دست صبح--دکمه ی پیراهنِ چشم تورا وا می کند.رضا حدادیان...
حتم دارم که شبیه من دلش پرمی کشدماه ،تا در آینه خود را تماشا می کندرضا حدادیان...
در ذهن کوهدر دامن دشتدر آغوش دریاسنگاز سنگ بودنشدست برنداشت.رضاحدادیان...
ای درنای آبی ! بگو کجایِ شهر بتکانم ترانه هایت را که فصل زیباتر شود وانگور از چشم تاک نیفتدمریم گمار1402/5/7...
حالا کافیست زمین پوست بیندازد تاجوانه ای بروید به وسعت فرداو هر بلوط به استقبال باد برودمریم گمار۱۴۰۲/۵/۷...
نفس بکش مرا در قطره های باراندر خلوص رگ های ابرکه من در انحنای آب نام تو را می خوانم مریم گمار۱۴۰۲/۵/۷...
ای درنای آبی بگو چگونه بنشانم کلمات روشن رابر سطرهای زخمیکه بغض این خیابان تمام نمیشود مریم گمار۱۴۰۲/۵/۷...
عقابعابریستدرپیاده رو آسمانکه تنهایی اش راچرخ می زند.رضاحدادیان...
مجال نوشتن نیستتکه های الفبا گم باید باز کنم پنجره رابا رفتار باد فریاد بزنممریم گمار...
بر سطح مُتورم شعربالا آمده از گلوی پنجره وتکانده بر سکسکه های یک در میانِ کاغذ های مچاله مریم گمار...
کسی مرا نمی فهمددر پژواک لبخندت هر قدر خط بزنی واژه ها را کلمات نیمه جان رج میزند نام تو رامریم گمار...