سه شنبه , ۱۳ آذر ۱۴۰۳
دیشب که دگر بار به میخانه نشستمبا یادِ لبت توبه دیرین بشکستم دیدم رخ زیبای تو در جام بلورین ناخورده شراب از رخ گلگون تو مستم لغزید یکی قطره اشکم ز دو دیده افتاد به جامی که به کف بود و به دستم تصویر به هم ریخت، رخ از دیده نهان شدچشم از می و از ساقی و از جام ببستم خون شد ز فراغت دل بیچاره مهدازین روی به میخانه شدم، باده پرستم ارس آرامی...
کافه چی قهوه رو تو فنجون ریخت یه لبخند کج و کوله زدم به نشونه تشکر......نشست رو به روم یه لبخند دلبر زد و گفت:تا ته بخور زود بده بهم میخوام فالتو بگیرم-مگه بلدی؟!+اره بلدم زود تر بخورقهوه رو تا ته سرکشیدم و فنجونو دادم بهش برعکس گذاشت و بعد چند دقه با ذوق خواصی گفت: تهش خوشبخت میشی... توش شادی از ته دل میبینم برات... به مراد دلت میرسی.........به خودم اومدم نفسم گرفت قلبم دوباره برای یه لحظه ایستاد تیر کشید رنگا اروم اروم...
ان زمان من هم جوان بودم بی خبر از این جهان بودمدر نظرم تو لطف خدا بودی مظهر عشق و مهر و صفا بودیتو شاد و من تیره روز رفته ای من هنوزخاطره تو کی میرود از یادم میدهد اخر عشق تو بر بادمسال ها بگذشت از ان زمان بی خود و بی هوده همچناندیده به ره دارم که تو باز ایی بهر دلم با راز و نیاز اییتو رفته ای من هنوز نگران شب و روزداغ فراغت بر دل خود دارم گریم و عشقت میدهد ازارم...