
یوسف رسولی
من شاعرم حتی اگر عاشق نمیبودم اما بدون عشق شاعر بودن اسان نیست
یاد روزی که به من گفتی عزیز مهربان
ای که همچون ماه تابانی به جان آسمان
گر ندارم در وجودم غیر ممکنها ولی
چون تو در قلبم شدی غافل شدم از این و آن
تو از این شاعر چه میخواهی قناری جان بگو
من به بالت میدهم یک آسمان بیکران...
میدانی که دیگر توان بی تو بودن را ندارم
آیا آنانی که خبرهایم را پنهانی برایت می آورند و قاصد احوال من میشوند
این را هم گفته اند که دارم زجر میکشم
هر لحظه هرکجا در هر مجلسی
اسمت درون وجودم مواج میزند
همچون موجی که توجه بیننده را به...
عشق اول... مثل نسیمی که برای اولین بار گلبرگهای قلب را لمس میکند، لطیف و تازه، اما ناپایدار.
مثل شعلهای کوچک که در تاریکی شب میدرخشد، گرم و امیدبخش، اما فانی.
ما با تمام وجود میچسبیم به لحظاتی که انگار جاودانهاند، غرق در نگاههای پر از امید و حرفهای ناتمام....
من یه تجربه دارم
اینکه هیچوقت نمیشه عشق اول رو فراموش کرد و از یاد برد
عشق اول و رابطه عاطفی اول مثل خون توی رگ هات جریان داره
هرچیزی ببینی که تورو به یاد اون بندازه حالت بد میشه
پس باید سعی کنی خودتو یه جا سرگرم کنی
تا...
شبی با عاشقی دیگر کنار و زیر دوربین ها
برایت شعر می گفتم و تشبیهی به شب بوها
عزیزم ناتوان است این وجودم بهر توصیفت
تویی که صد بها داری به ابروها و گیسو ها
شبی من ناگهان دیدم صدای رقص و آهنگ است
ولیکن من ندیدم که عزیزم نزد من باشد
بهاری گه که می آید به همراه فصولش است
ولی این عشق بدکردار همیشه غصه ها پاشد
بیندیش
برای فردایی که در انتظارت است
برای فردایی که رسیدنت را لحظه شماری میکند
با سنگ ریزه هایی به نام مانع گول نخور و نترس و نا امید نشو
تو لایق بهترین ها هستی
زیرا که فردا و فردا ها از آن توست