پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
چه حس خوبی ست وقتی نام خودت رااز دهان کسی می شنوی که او را دوست داری. بخشی از رمان آروشا...
اگر کمی مهربان بودی،به هیچ جای دنیا برنمی خوردجز دل من،که قدر یک دنیا، خوشحال می شدمحبوبه شب...
(سیب ممنوعه)سیب را،آدم و حوا گاز زدندسیب افتادو نیوتن پی به جاذبه بردولی هیچ کس ندانست،نه جاذبه اهمیتی داشت،نه بهشتراز آن،عشق ممنوعه ی سیب،به زمین بود(محبوبه شب)...
من تو را می دانم،وقتی سوال هایم را بی جواب می گذاریوقتی چشم هایت را از من می گیریمن تو را بلدم،وقتی جز من، از همه چیز حرف می زنیوقتی دست هایت را با غرور به سینه می زنیاما تو مرا نیاموختی،وقتی با نگاهم تو را فریاد می کشموقتی در کنارت ذوب می شوممحبوبه شب...
از روز ازل،زن را با راز آفریدندو مرد را،برای نیازاین راز و نیاز با هم درآمیختندو عشق متولد شدمحبوبه شب...
ساحل را ترک کردمبادبان ها را کشیدماما تو هنوز،در اسکله انتظار مرا می کشیدیر آمدیبا منطق من،نبودن با بودنِ فرضی،تعبیر نمی شودبه خانه ات بازگرددریا آرام و باد موافق استدر این هوا،دل به دریا سپردن،عالمی دارد...
ای آن که وفا را بدریدیوز حرمت ما هیچ ندیدیدنیا بر قاعده ی سبز نچرخدپاییز بیاید، همه معکوس بگرددمحبوبه کیوان نیا(محبوبه شب)...
اولین تنفس زندگیت،یادت هست؟اولین فریادت،یادت هست؟روزهای قشنگ کودکی،الاکلنگ بازی،یادت هست؟طعم شیرین بستنی،بادکنک بازی،یادت هست؟عاشقی، نوجوانیشب تا صبح خیال بافی،یادت هست؟زندگی یعنی؛پرواز پروانهزندگی یعنی؛شوق دیدار بهاربوسه بر قامت ماه در تابستانزندگی یعنی؛نبرد با سرمازندگی یعنی؛در پاییز،در آغوش تبسم خفتنمحبوبه کیوان نیا(محبوبه_شب)...
با یک بغل داوودی زرد،از راه می رسیو زورق سیال قدم هایت،بر کرانه ای از ترانه،در گوش هایم، پهلو می گیرندپاییز،گام به گام با تو هر روز،رنگ به رنگ،خاطره می سازد،و با باد، در موهایت بازی می کنددر کولی قرمزت،هزار و یک شب، قصه و راز داریمرا می نگری و من،به یاد نگاه مغرور ماه به خودش،در برکه می افتمای عابر خسته ی من،تو از این خیابان دراز،هر روز از کنار من می گذریو من هر روز تو را می بینممحبوبه کیوان نیا(محبوب...
(بی گمان می گذرد)بی گمان،خواهد رسید روزی،که بشویی دست و دلت را،در جوی روانبی گمان آید روزی،تا بنشینی کنار آتشچای بنوشی با شیرینی عمرزندگی را باز ببینی،که باز می خندد به روی تونترس ای جانم، نترس...بی گمان از پس این غروب دلگیر،آید روزی،که آفتاب دلت دوباره گرم باشدزمستان باز خواهد رفتو تو باز،جوانه خواهی زدرشد خواهی کردبی گمان،این غم و دلتنگی تو می گذردهم چنان گر بگذشت،باز هم می گذردمحبوبه کیوان نیا(...
شعرهاشعرها،مرا در خود می پیچندمچاله می کننددستانم،بر فراز کاغذهای سفید انتظار،بال می گیرندو با دردنامه هایی از پروانه های بنفش،بر اندامم بوسه می گذارندو من شاهدی تسلیم،تنها نظاره گر،بر افکار ذهن درگیرمدر میان جمعی از روزمرگی هاو اندوه نامه های بایگانی شده،خلاصه می شومو می روم،و می روم،و می روم،تا انتهای کوچه باغ های گیلاسمحبوبه کیوان نیا(محبوبه_شب)...