پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ای ستاره ی مستنشسته بر استخوان شببگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان در ریزش این همه دردنمی بینی که دریچه ها متن را طرد میکندمریم گمار...
حالا بگوبه کدام روزنه بگریزم؟که ابر بر سرم آوار نشودوخواب پوسیده زمین به مرگ نرسدمریم گمار...
بگذارپوست بیندازد گونه ی درخت !در این فصل بی سایه ومن برگردم به بند ناف به برگ های بهارکه لب های این قرن به لکنت افتاده مریم گمار...
کلمات به دست شکوفه می رسیداگر پای دشت ترک بر نمیداشت.مریم گمار...
ای ستاره ی مستنشسته بر استخوان شببگو چطور ریشه گرفتی از بطن آسمان در ریزش این همه دردنمی بینی که دریچه ها متن را طرد میکندحالا بگوبه کدام روزنه بگریزم؟که ابر بر سرم آوار نشودوخواب پوسیده زمین به مرگ نرسدبگذارپوست بیندازد گونه ی درخت !در این فصل بی سایه ومن برگردم به بند ناف به برگ های بهارکه لب های این قرن به لکنت افتادهکلمات به دست شکوفه می رسیداگر پای دشت ترک بر نمیداشت.مریم گمار...
حالا کافیست؛ چشم بدوزمبه رستاخیز سرانگشتانتتا نور در رگهای تو جا باز کنددر فرصتی که شب مرور نمی شود مریم گمار...
ای جنبش زیبابگو چطور بگریزم از تو؟که من سالهاست در طواف تو زیسته ام.مریم گمار...
ای اقبال سبزبگو چند ستاره به خواب بهار تکانده ای؟که حالا به هر سو قنوت می گیرمتو روییده ای!...
نشسته ای بر شاخه های رهاو باد را به طاعتی مُوهوم فرا می خوانیو نمی دانی دست های اودر انحنای هیچ شکلی نمی ماندای غنچه لجوج!به سطح بیاور مجال شکُفتن راتا بتابد به نقطه های کورو همچنان که هوا از اعماقت می گذرد بی اعتبار شود سایه های تنهایی.ببین!چطور در این مسیر فراموشی!در این برگ های بازیگوشنام تو تکرار می شودبر لب های قناری، بر رگ های روزو خواب طالع ام را بهم می ریزد.ای اقبال سبزبگو چند ستاره به خواب بهار تک...
ای غنچه لجوج!به سطح بیاور مجال شکُفتن راتا بتابد به نقطه های کورو همچنان که هوا از اعماقت می گذرد بی اعتبار شود سایه های تنهایی. مریم گمار...
ببین !از میان این همه نقطه ، ویرگول و کلمهبرمیگردم به مویرگ های توجایی میان قصّه وترانه!تا انگشت اشارهاز پوست به عمق برسدوسپیدار به آب مریم گمار...
بلند میشوم از گوشه ی سطرهاو تو را از کلمات شکسته وکِرخت شب پس می گیرمتا آفتاب عبور کند از ذهن پنجره و صمیمیت بادهاببین !از میان این همه نقطه ، ویرگول و کلمهبرمیگردم به مویرگ های توجایی میان قصّه وترانه!تا انگشت اشارهاز پوست به عمق برسدوسپیدار به آب بگو!چگونه نامت بر سبابه ننشیند؟که رگ به رگم در جریانیومن کجای تو نشسته ام به تقدیر؟که به بلندای صبح رسیده ایای گنجشک اوّل صبح !دستی بتکان به ای...
ومن کجای تو نشسته ام به تقدیر؟که به بلندای صبح رسیده ای مریم گمار برشی از یک شعر بلند...
برگهای سوخته.بیا و مرا ببین!که بلند میشوم بر دو پای باداز تشنج لاله ی گوشاز معاشرت استخوان و زخمو پس می دهم حراج مرگ رابرشی از یک شعر بلندمریم گمار...
از اضطراب این همه صدا می گذرمرسیده ام به نام کوچک درختدر میدان در کوچهدر پیاده رو های پرغصهگفتی چگونه برمیگردم؟به شکل دیگر ی از نوازش خورشیددر این سایه های تردید!در فراسوی برگهای سوخته.بیا و مرا ببین!که بلند میشوم بر دو پای باداز تشنج لاله ی گوش از معاشرت استخوان و زخمو پس می دهم حراج مرگ را که من شبنم به شبنم نفس کشیده ام رفتار بهار رانشسته بر شانه های صبح ای پگاه زندگی قامتت بلند باد...
وقتی نامم از دهانت می ریزدغروری نجیبمانندهزاران گل سرخ در من ریشه می زندتو خورشیدیقد می ڪشم با موسیقی صدایتبه سمت آسمانتو در رگهایم ، بر پوستمدر واژہ های سپیدم می رقصی ...در من زندگی می ڪنی ؛فاصله بین لبها و چال گونه هایم ......
جا ماندهرد نگاهمبر ماه ِ برکه ی آرزوها...
گونهِ اش؛گل انداخته بود.درست؛ مثل:دامنِ گل گلیِ اش!زیبا بود.....
هرشب خیالت که می آیدجوانه میزنمسبز میشوم...
انارسرخ دلمبه پیشوازنگاهت،دانه، دانه، ترک برداشتهزاران شد...
حوالی چشمانتفصلِ گلریزان استنویدِ تمامِشکوفه های بهار...
روزی که بیایی،جشنی از بوسه راه می اندازمو شب را بسان چهارشنبه سوری،نور افشان خواهم کرد....
به تو که فکر میکنم بی هوا لبخند میزنمانگار سالها باتو زیسته ام...
انقدر از نگاهت سروده امکه دریک به یک رگهایم شعر تو جاریست...
زمستان دست های تو خود شعریستبه بلندای پروازو گرمای تابستان...
هر صبح زندگیاز کرامتِبی دریغ چشمانتطلوع میکند...
فاصله ما،شعرهایبافتهبر تار و پودِزندگی است...
در آغوش بادجنگل گیسوانمبوسه باران می شود...
آسمان ستاره چینگیسوان سیاهت...
اسیرِ چشمانِتو بودنزیباترینحالِ ممکن است...
خورشیدمطلوع که میکنی سایه ای میشومدرکنارت...
تو صدایم میکنی ومن پر می شوم از عطر بهارنارنج...
بیا که بی تو جانم یک دنیا کم دارد...
هر سپیدهزیباترین تکراری دنیاستگشودنِ چشمانت...
هر صبحدوست داشتنتمیشود زیباترینشعر لب هایم...
سنجاق میکنم بوسه هایم رابه لبخند چشمانت...
گرهِ کور لبهایمانبوسهِ...
ساز قلبم روی نت چشمانتکو ک است...
دوست داشتن تو فراتراز شعرهاے من است ڪہ دران غرق گشتہ ام...
پیچیده استدوست داشتنت میان این همه سادگی من...
تو که نیستینه شاعرِ ماهری هستم؛نه خیاطِ خوبی؛تمامِ عاشقانه ها یم بر تنم کوتاه میشوند...
تو باشی من خوبمحتی سایه ات مرا بهرقص می کشاند...
خوابیدن را دوست دارمچشمانم را که می بندم تو می آیی...
سالهابه شبهایمبدهکاری.!بوسه...
دریا نرفتهساز چشمانمبه جزر و مد مشغولند...
انار سرخ دلمبه پیشوازِ نگاهت ترک برداشتدانه دانه هزاران شد...
صبح که می شودتو چکیده می شویاز سر انگشتان احساسم...
همزادِ تاریکی پشتِ گل احساسمصدای پای شب می آید...
عطرِ تو در خیابانِباران زدهِ پخش شدهوتو نیستی...
بوسهِ بوسهِ تو را خواهم نوشت بر دفتر دی.......