پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
در این قلبم غمی باشد نشان از دلبری باشداز آن عهدی که بستیم به پشتم خنجری باشددلم غمگین نشو پایان ندارد دل شکستن هاتو که در رگ رگت پیمان شکن در یاوری باشدخودت پشتی به خود باش و به بغض ات شانه ای محکمبگو شعری تو در گوشت بخوانش داوری باشدبه گوشم شعر تا گفتم خدایی در خودم دیدمکه این مقصود عاشق هاست عشق او سروری باشد...
جاده بهانه است مقصود چشم توستمن راهی توام ای مقصد درست...
قطار سمت خدا مى رفت ...همه سوار شدند ، وقتى به بهشت رسید ،همه پیاده شدند ...یادشان رفت که مقصد خدا بود ، نه بهشت ...!آدمى همین است ؛مقصود را به بهترى مى فروشد ،یار را به زیباترى ...!...
تو را با دیگری میبینم و با گریه می پرسماز این دیگرنوازیها خدایا چیست مقصودش؟...
به رغم خویشمقصود من از خدا توییدر آغوش گرفتنِ تمام دوستداشتنیهاو باقی ، تاسی است که میریزندبا دستانِ تو همراه میشوملبانت را میبوسمهر جا که باشی لمست میکنمو باقی ، همه پنداری است...