پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
یک نفس مانده زمستان به منزل برسدآخرین جمعه ی پاییز، تو را کم دارم...
بدان شب سیاه من، بی تو سحر نمی شودبغض نشسته بر گلو، و بی تو سر نمی شود...
پرسید:اگر رفتم ، حال تو چه خواهد شد؟یخ کردم و لرزیدم ؛ با خنده تلخی رفت!...
باز هم گرفته باران، در لحظه های آبانبی چتر و سر پناهم من بی تو در خیاباندر این هوای دلچسب یک آه مانده در منآواره ام چو مجنون، گم گشته در بیابانیک کوله بار کهنه ، پر کردم از خیالتسردم چو سنگ سخت ِ بی رحم آسیابان می خندم و بهارم در کوچه های پائیزمن اشک بی نشانم در برق چشم تابانیک بغض بی امانم، که میدرد گلو رایک عاشق غریبم، سر برده در گریباندردی نشسته برجان آتش شده وجودماز من گذشت عمری در حسرتت شتابانمضمون من تو...
یک شهر پر از حادثه ی دود گرفتهصد بغض گره خورده و اندوه جوانیشب های زمستانی و بارانی دلگیرباید به عزای دل خود نوحه بخوانی...
مظلوم ترین لحظه عشاق زمانی ستبادی بوزد، ساز شود، یار نباشد!...
خرابم کردی و رفتی، ندانستی چه بر من شدکه یک عابر نمی فهمد، غم سنگین پل ها را...
فال فنجان من ای کاش، مرا مژده دهد؛خبر آمدنت، بر دل پژمرده دهد...
حسرت عشقی به دل دارم که طوفان می کند؛زخم دل را با نمک عمریست درمان می کنم!...
آخر می پرم روزی، از پیله ی تنهاییپروانه شدن با درد، بی عشق نمی ارزید...
به پایان آمد این آبان ،ولی اندوه تو باقی ستهنوز چون لحظه ی اول، مرا رویای تو ساقی ست...
جمعه ها در دل من شور عجیبی بر پاست منتظر تا خود شب، خیره به در می مانم...
چه تابستان سردی بود دلم پاییز می خواهدهنوز چون لحظه ی اول تورا لبریزمی خواهدچه پاییز،قشنگی بود پر از برگهای رنگارنگدوتا چای و نگاه تو، دلم یک میز می خواهدنمیدانم چه دارد مهر،که تو درآن نمایانیغروب ها میرسی از راه،ولی تا صبح نمی مانینسیم سرد پاییزی، ورقص ناز گیسویتمرا رویای تو کافی ست دراین شبهای طولانیدمی گفتی مرا شب خوش و من عمریست بیدارمهمان روز بار خودبستی به چشمانت وفادارمهنوز هم بعد یک عمری توبا پایی...
من آن کشتی بی لنگر ، میان آتش و آبمهزاران چشم در راهند، و من دل خسته در خوابم...
من خرابم، دل من ساز تو را می خواهدچرخش و پر آواز تو را می خواهددست وبال تو اگر بسته دراین دشت بداناین جهان پر از ناز تو را می خواهد...
گفتند گناه است در آغوش تو خفتن؛بگذار بگویند، که گنه با تو ثواب است!...
صبح هست و غزل، غزل تو را میخوانم؛آغاز شده،دوباره روزم با تو...
غصه ی یعقوب و ایوب و زلیخا دیده ای؟درد من از درد اینان، صد برابر بیشتر...
نبض شعرم کُند شد وقتی در آن نامت نبود!گر نباشی شعر من، تا انتها غم می شود ...
کاش کسی گره زند دل من و تو را به هم؛که سیزده بدون تو، مرا بدر نمی شود!...
بگذار بمیرم ز غمت در پس این شعروقتی که بخوانم ز فراق و تو نیایی...
خبر داری ز چشمانم، که بی تو سرد و غمگین استبه چشمانم بدهکاری، حسابم با تو سنگین است...
فریاد از این عشق ،که ماوای دلم بودعشقی که برای من دیوانه،ستم بوددلتنگ شدم فال گرفتم تو نبودیفنجان من اینبار پر ازغصه و غم بودیک قهوه پس از قهوه ی دیگر،چقدر تلخچون زهر، ولی عاقبتش دیده ی نم بودانگار نه انگار که من، از تو شکستمسهم من دیوانه، فقط قامت خم بوداز دور تو را دیدم و صد آه کشیدماینبار ولی فاصله ی ما دو قدم بود...
شده دلتنگ شوی چاره نیابی جز اشک؟من به این چاره ی بیچاره دچارم هر شب...
حال من حال هوای داغ خوزستان شدهتشنه ام چون کودکی بی آب در رویای تو...
تا اذان چیزی نمانده، وقت افطار است بیا؛نامسلمان روزه ام، آغوش می خواهد دلم...
اردیبهشت و باران، من و خیال رویتهر دو رسید به پایان، اما نیامدی تو...
هر شب همین روال است، شعر و مداد و کاغذعمری ست گشته کارم، پرواز در خیالت...
تو را با دیگری دیدم جهان من جهنم شدگذشتی از برم رفتی تمام زندگی غم شدنشست بر جان من دردی که درمانش نمی دانمچه شد رسم وفا جانم؟چه کردم سایه ات کم شدچو سروی سبز بر عشقت،کنارت قد کشیدم منچنان کردی بر این جانم که بی تو قامتم خم شدگذشتم من ز اعمالت ولی این رسم یاری نیستتو رفتی و ندانستی جهانم بی تو در هم شد...
خواندمت عمری که شاید، وصل تو حاصل شود؛نه میسّر شد مرا وصل و نه عمری مانده است...
چه میدانی تو از شعری، که من با خون دل گفتم؟فقط با شوق می خوانی و می گویی مرا احسنت!...
چه حسی برتر از این است بدانی دوستت داردبگوید غم مخور هستم مگر جز تو که را دارم؟...
شده دردی به دلت ریشه کند آب شوی؟همه شب با غم دلتنگی خود خواب شوی؟...
عید من با غم دیدار"تو" آخر شد و بازسیزده رابا هوست سبزه بهم می بافم...
عشق یعنی تو بخندی و من از داشتنتعطشم بیشتر از لحظه ی اول بشود...
آخ از دلتنگی عشقی دم تحویل سالفکر یاری که پُراست از خاطرات ماندگاربا خیالش سیب و سبزه میگذارم روی میزسفره ی هفت سین من پُر میشود از عطریار...
دیدمش روزی،ولی او عاشق سابق نبوددست در دست رقیبم چشم او صادق نبودبی وفا از من نگاه ساده را دزدید و رفتمن برایش مرده بودم او ولی عاشق نبود......
شده باران بزند، خاطره ای درد شود؟بی تو هر شب، منم و صد شب بارانی و درد.....
غمی افتاده بر جانمکه درمانش نمی دانم!دلم را برده یاری کهوصالم را نمی خواهد......
تو سهم دیگری بودیو من درگیر رویایتخجالت میکشم از دلکه عمری بازی اش دادم...!...
اهل نفرین نیستم رفتی و هر شب تا سحراز غم دلتنگی ات نفرین به قسمت می کنم...
یک نفس مانده زمستان که به منزل برسد آخرین جمعه ی پاییز تو را کم دارم......
سهممنبودی،ولیحقرابهناحقمیخورندایدو صدلعنتبرایندنیاواینتقدیرباد......
عاشقم کردیورفتیلعنتیاینرابدان،پیشپایتمیگذاردروزگار،ایندردرا......
شب آخربه او گفتمکه بی شک بی تو خواهم مُردخجالت دارم از رویش که بی او زندگی کردم......
عاشقت بودم ولی،ناجور سوزاندی مرا..نقره داغش می کنم دل را ؛اگر یادت کند.....
قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اماچرا باران که میگیرد فقط یاد تو میبارد؟...
تو را فقط میتوان آرزو کردتو محال ترین محال ممکنیو من در عجبمتا کی نام نرسیدن هایم آرزو خواهد بوددیگر فهمیده ام که آرزوهمان حسرت است که بر دل میماند...
عشق یعنی تو بخندی من از داشتنت عطشم ببشتر از لحظه اول بشود...
دلم تنگ است و حالم را فقط پاییز می فهمدمنم آن شاخه ی خشکی که از دوری پریشان است...