مگر آدم از زندگی چه می خواهد؟ جز آمدنی که بوی ماندن بدهد...
سرزده باش! مثل برفی در اول آذر؛ ذوق مرگم کن با آمدنت....
می آیی.. نفس به شماره می افتد.. می روی.. نفس می گیرد... بندِ تو است زندگی...
چشم باز کن، تا ... چشم جهان به طلوعت روشن شود ...
عزیزم ؛ قهر همیشه هست! اردیبهشت ولی سالی یک بار می آید برگرد عاشقی کنیم ...
جمعه هم روز بی آزاری بود، اگر هنوز نرفته بودی...
این من با هیچ تویی غیر خودت ما شدنی نیست... .
هفته ای که بروی حالش از این بهتر نیست... شنبه اش بغض و هوای جمعه اش بارانی ست....
باید به آغوش عکس هایت پناه برد؛ از شر شب های "مطلقا بی تو" ....
تو که از شهرمان رفتی، جهانگردی رونق گرفت؛ دنیا هم دور خودش میگشت به دنبال تو ....
. آخرین جمعه پاییز شده، پیش بیا ... به غم انگیزی این روز بیاندیش بیا ...
تنها آرزوی منی! وقتش رسیده، برآورده شو ...
از زمین کربلا خورشید ها برخاسته ... عشق از قافله هفتاد و دو سر میخواسته ...
احتیاط افراد از آنچه پشت ذره بینِ عشق دیده می شوند نسبت به شما دورتر هستند...!
چشم باز کن و دور و برت را نگاه کن... یعنی که حال قلب مرا رو به راه کن...
بعد از تو... دست و دلم به عشق نمی رود...
برگرد مرا وادار نکن که میان خودم و تو را انتخاب کنم من همه چیز را کنار تو دوست دارم حتی خودم ..