پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
تا تو هستی و غزل هست دلم تنها نیست...
تو چه کردی که دلم این همه خواهان تو شد...
تو را چون آرزوهایم، همیشه دوست خواهم داشتبه شرطی که مرا در آرزوی خویش نگذاری...
خوش به حال من ودریا و غروب و خورشیدو چه بی ذوق جهانی که مرا با تو ندید...
من و تو ساحل و دریای همیم - اما نه!ساحل اینقدر که در فاصله با دریا نیست...
شب که آرام تر از پلک تو را می بندمدر دلم طاقت دیدار تو تا فردا نیست...
این عصرهای پاییزی عجیب بوی ِ نفس های ِ تو را می دهد ...!گوئی ... تو اتفاق می افتی و من دچار می شوم ......
دلم فریاد میخواهدولی در انزوای خویشچه بیآزار با دیوار نجوا میکنمهر شب......
می دانم آری نیستیاما نمی دانمبیهوده می گردم به دنبالتچرا امشب؟...