پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
پاییز زن می بود اگر بی شک فریب انگیز بودموهای خورشیدی او پر تاب و شورانگیز بود...
این اوست که هر سال تمام هستی ام را بیدار می کند با تماس های پنهانی و عمیق بر زِه های قلبم می نوازد با آهنگِ بلند و درد ... روزها می آیند و سال ها در گذرند این همیشه اوست که قلبِ مرا به جنبش آورده با سکوت وجذبه ای سرشار از عشق و اندوه و نغمه ا ی شورانگیز از شاخه ی طلاییِ نورِ ستاره ها میانِ سکوتِ قرن ها بر عَلَمِ سرخِ یادها...
لب هایم این ماهیچه های مطبوع به وزنِ آب را ببوسقبل از کنجکاوی صبح در اشتهای بدن قبل از کِشَندگیِ خمیازه های فارغ از تمایل و برخوردقبل از هوش آن زنِ منتظر ببوس مراببوس مرا در علاقه ی بو به گردندر حسد ِ بلند ِ تار مویی آویخته از یقه هنگام خداحافظیببوس مرا و فراموش کن چقدر بودن از پاهای تو کدورت داشت من بچه بودم و دستهایم گماشته بود به نوشتنچه میدانستم از بسامد بوسه در شرح آب؟از گزِش دندان در حجامت...
فکر کردن به تو یعنی غزلی شور انگیز که همین شوق ، مرا خوبترینم کافیست ......
نه جانم ،مرد و زن ندارد ...!به نقطهی عشق که رسیدی ،شورانگیز باش برایِ عاشقانههایت …میان جمع ، رویش را ببوس ...!میان مردم فریاد بزن دوستت دارم ...و اگر کسی چشم غُرهای رفت ،دعایش کن تا عاشق شود !همین ......
هنوز هم عاشقانه هایم را عاشقانه برای تو مینویسم..هنوز هم در ازدحام این همه بی تو بودن از با تو بودن حرف میزنم..هنوز هم باور دارم عشق ما جاودانه است.این روزها دیگر پشت پنجره مینشینم و به استقبال باران میروم.میدانم پائیز، هنوز هم شورانگیز است.میدانم یکی از همین روزها کسی که نبض زندگی من است،کسی که جز تو نیست بازمیگردد!میدانم فراق تمام میشود و ما رها میشویم؛ پس بگذار بخوانم:اولین عشق من و آخرین عشق من تویی...