شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
گویند که نور است پس از ظلمتِ بسیار دل روشن و سبزیم که شب ، دیر نپاید...
گره به کارِ دلِ آدمی ست همچو نفسگره گشای تویی، ای هزار دستت عشق......
لالیم و در سکوت ِدلِ بی زبان مالبخند و اشک می شود آنچه نگفتنی ست...
من که گنجشکم دلم برگی ست در آغوشِ باد شیر هم باشم دلم میمیرد از دلتنگی ات......
اشتباه نکن!فاصله همیشه مسافت نیست!ببین دلت کجاست......
بخند!هنوز می شوداز گوشه ی لبخندتخورشیدی برداشتبرای فردا......
لبخند تو چیزی شبیه عطر نان استقدری بخند ای خنده هایت جان عاشق...
بخیر می شود این صبح های دلتنگیببین که روشنم از یادِ خوبِ لبخندت...
صبح ها بیشتر از نور،تو را می خواهم ......
لبخند_تو چیزی شبیه ِ عطر نان استقدری بخند ای خندههایت جانِ عاشق...
دقیقه ی آخرپاییز تقویم را معطل می کند شایدبرگردییلدا مگر همین نیست...
جهان اگر برپاست،هنوز کسیکسی را دوست دارد؛اگر چه دیر اگر چه دور ......