پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
لبت شیراز و چشمت اصفهان و خنده ات گیلانپر از مستی و راز و شوق هستی روح ایمانم!...
جانا دگر از حسرت دیدار چه گویمدل سوخت در اندیشه ی "چشمت"تو کجایی......
تو که یک گوشه چشمت غم عالم ببرد حیف باشد که تو باشی و مرا غم ببرد...
غالبا در هر تصادف میرود چیزی ز دستلحظه برخورد چشمت با نگاهم، دل برفت...
مثلِ هر صبح..تو خورشیدی و من مشتری ات؛در مدارِ تو و چشمت،همه دنیاست؛سلام......
کشف کردم چشمت از هر الکلی گیراتر استراضی ام از این که کشفِ دستِ رازی نیستی.......
غالبا در هر تصادف می رود چیزی زدستلحظه برخورد چشمت با نگاهمدل برفت ......
شده از درد بخندی که نبارد چشمت؟...من در این خنده ی پر غصه مهارت دارم...
مرا به گردش صد قصه میبرد چشمت...
چشمت به چشم ما و دلت پیش دیگری ستجای گلایه نیست که این رسم دلبری ست...
کار تو در چشم ما ابرو گره انداختن کار ما با اینهمه دل را به چشمت باختن...