پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
حالا من مانده ام و پنجره ای خالی و فنجان قهوه ای که از حرف های نگفته ، پشیمان است ....
کدام پُل، در کجای جهان شکسته استکه هیچ کس به خانه اش نمی رسد...
گفتی دوستت دارم و من به خیابان رفتم ،فضای اتاق برای پرواز کافی نبود...
گرگ شنگول را خورده استگرگمنگول را تکه تکه کرده استبلند شو پسرم !این قصه برای نخوابیدن است !...
چه فرقی می کندمن عاشق تو باشمیا تو عاشق من؟!چه فرقی می کندرنگین کمان ...از کدام سمت آسمان آغاز می شود؟!...
تو را دوست دارمو قلبم باتلاقی ستکه هرچه را دوست می داردغرق می کند...
تو مرده ای و مرگت کوهی استکه هر چه بر آن خاک می ریزم بزرگتر می شود...
من ترسیدمو راز دوست داشتنت رامثل جنازه ای که هنوز گرم استدر خاک باغچه پنهان کردم......
غریبگی نکننکن غریبگی پسرم!اینجا خاور میانه استو هر کجای خاک را بکنیدوستی / عزیزی/ برادریبیرون می زند!...
نامت رادر پرانتزی می نویسمو برای همیشهپرانتز را می بندم...
آخرین پرنده را هم رها کرده اماما هنوز غمگینمچیزیدر این قفسِ خالی هستکه آزاد نمی شود...
شب است…وچهره امبیشتر به جنگ رفته است!تا به مادرم...
موسیقی عجیبی ست مرگبلند می شویو آنقدر نرم و آرام می رقصیکه دیگر هیج کستو را نمی بیند...
فردا صبحانسان به کوچه می آیدو درختان از ترسپشت گنجشکها پنهان می شوند...