شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
صدایِ تو برا ی من مانند آواز اوّلِ صُبحِ گنجشک های خیابانِ بالا ی خانه مان بودکه من را از شیرینی خواباول صبح بی خیال می کرد......
بی تابَمبرایِ آغازِ روزی دیگردر کنارِ " تویِک روزِ دیگر از بودنِ تو در زندگی امگذشت...!چشمانترا باز کن تا صُبحرونمایی کند.....
مانند مَجنون عاشِقَت شوم ،تَمامِ مَن برایِ تو باشد،عالَم و آدم را به خاطِرَت بِهَم بِریزم ،لیلای من میشوی؟...
بگو به تمامِ مردمِ شهرکه همه باهم دست به کار شوند... اسپند دود کنند وَ إِن یَکاد بخوانند تا چشمانِ بد و شور به دور بمانداز عاشقانه هایِ من و تُ...
آنقدر عاشق تو هستم که دردِ نیامدنِ تو هم برایَم زیباست ...!حالِ دلم تماشایی میشودوقتی که تو بیایی ......
جُز توکسی نیست آرامِشِ جانَم...
آذر میرودپاییز میڪَذردزمستانِ سردِ بے تو بودنمیرسد ،از همین حالا ماتم زدھ ےروزهاے در پیشم ......
شب بِخیر که میگوییتمامِ آرامشِ دنیا برایِ من میشود...!هر چه حسِ خوب...حالِ خوب...در دنیا هست به سراغم می آید...!با رویایِ اینکه شبیدر کنارِ تو ...در آغوشِ تو ...با نوازشِ دستان تو به خواب بروممیخوابم....!...
بی تابَمبرایِ آغازِ روزی دیگردر کنارِ تُیِک روزِ دیگر از بودنِ تُ در زندگی امگذشت...!چشمانترا باز کن تا صُبحرونمایی کند.....
حس عاشقانه ای دارد!صبح با صبح بخیرهای جانانه ات مادرم راست میگفت!من دیوانه شده ام!کسی که از عشقِ خیالی بنویسد ،با او قدم بزند ،زیبایی اش را وصف کند ،نگرانش شود ،دیوانه است......
نه !اشتِباه نکندر انتِظار تو نیستَمدر انتِظارِ مَنی ام که با تو رفت......
گاهی کهبه بودنت فکر میکنم ...نفسم حبس میشود ،میلرزماز این همه خوشی...!جانافکر کن اگر باشیوای که از شادینَمردنممعجزه است...!...
دوستَت دارم گاهی تنها گفتنِ همین کلمه میتواندمَنِ آشوب را آرام کند...!نمیخواهیدلیلِ آرامشَم باشی ...؟...