تو نرم نرم نگاهم کن من قول میدهم قدم قدم برایت بمیرم
صبح بی تو رنگ بعد از ظهر یک آدینه را دارد
ز من جدا شده یی همچو بوی گل از گل منی که داده ام از دست، اختیار ترا شدی شراب و شدم مست بوسهٔ تو شبی کنون چه چاره کنم محنت خمار ترا؟
بهای وصل تو گر جان بُود خریدارم ...
برایت شعر می گویم که امشب شام مهتاب است من امشب با تو می گویم همه ناگفته هایم را دمی با تو به سر بردن خودش آرامشی ناب است... شب بخیر
هر سو که نظر کنم تو هستی
تنها در خلوت اتاق با هر چیزی می شود حرف زد با میز با گل های شمعدانی با هرچه که هست اما من دیوانه ام ! میان این همه هست با تو حرف می زنم که نیستی
به خدا هیچ کس در نظرم غیر تو نیست لا شریک لک لبیک خیالت راحت
خیالت بی خیالم نمیشود چرا ؟
جان به جانان همچنان مستعجل است
و خواب آخرین نشانی است که هر شب می روم تا تو را در آن پیدا کنم شبت بخیر
میان خواب و بیداری شبی دیدم خیال تو از آن شب واله و حیران نه در خوابم نه بیدارم
دوش در خوابم در آغوش آمدی وین نپندارم که بینم جز به خواب
غالبا در هر تصادف می رود چیزی ز دست لحظه ی برخورد چشمت با نگاهم دل برفت
اسراف کرده ایم خودمان را به پای عشق چون کودکی که در پی یک توپ پاره بود
سر پیری اگر معرکه ای هم باشد من تو را باز تو را باز تو را میخواهم
نفسم بند نفسهای کسی هست که نیست بی گمان در دل من جای کسی هست که نیست
شدهای قاتل دل حیف ندانی که ندانی
بغض پنهان گلویم شده ای هرشب از دوری تو می میرم
تمام دارایی من دلی ست که احرام بسته و قصد طواف نگاه تو را کرده
گیرم که حرام است لبی تر کنم از تو پیش نظرت تشنه بمیرم چه؟ حلال است ؟
چشمم ز غمت نمیبرد خواب
آغوش تو آرام ترین جای زمین است
شمع ‚ ای شمع چه میخندی ؟ به شب تیره خاموشم بخدا مُردم از این حسرت که چرا نیست در آغوشم