ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷِﮑﻨﺪ ... ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ...
امشب غمگینانه ترین سطر هارا می نویسم؛ دوستش داشتم! او نیز گاهی؛ دوستم میداشت...
جان منی جان منی جان من آن توام آن توام آن تو
پنهان اگر چه داری چون من هزار مونس من جُز تو کَس ندارم پنهان و آشکارا....
آنکه مسٖت آمد و دستی به دلِ ما زد و رفت خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد!
می شود عاشق بمانیم؟ می شود جا نزنیم ؟ می شود دل بدهم دل بدهی دل نکنیم ؟
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
سیزده را همه عالم به در امروز از شهر من خود آن سیزدهم کز همه عالم بدرم
من آنِ توام مرا به من باز مده...
مثل یک بوسهی گرم مثل یک غنچهی سرخ دلِ افروختهام را به تو میبخشم من
عشق ، داغی ست که تا مرگ نیاید نرود ...
اگر روزم پریشان شد فدای تاری از زلفش که هر شب با خیالش خواب های دیگری دارم شب بخیر
تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
من که بیدارم از جدایی توست تو چرایی به نیمه شب بیدار ؟
نه مرا خواب به چشم و نه مرا دل در دست چشم و دل ، هر دو به رخسار تو آشفته و مست
و کسی که تورا دیده باشد پاییز های سختی خواهد داشت
به آتش میکشم خود را ، همه افکار بیخود را به هر دم میزنم اما ، تو از من در نمی آیی
خواب نمیبرد مرا ، یار نمیخرد مرا مرگ نمیدرد مرا آه چه بی بها شدم
ای قلب امیدی به رسیدن که نمانده بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا ؟ گذری کن که ز غم راهگذر نیست مرا گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم ،غم سر نیست مرا ...
تا شب همه شب خواب به چشمم بنشانم تا پر شود از حسّ حضور تو ضمیرم باید تو بگویی شبت آرام عزیزم تا با نفس گرم تو آرام بگیرم
یک بوسه ربودم ز لبت دل دگری خواست
پر نقش تر از فرش دلم بافته ای نیست از بس که گره زد به گِره ، حوصله ها را...!
زآسمان دل برآ ماها ! و شب را روز کن تا نگوید شبرُوی کِامشب شب مهتاب نیست شب بخیر