دلم از نام خزان میلرزد زانکه من زادهی تابستانم! شعر من آتش ِ پنهان ِمن است روز و شب شعله کشد در جانم. میرسد سردی ِ پاییز ِ حیات، تاب ِ این سیل ِ بلاخیزم نیست غنچهام غنچهی نشکفته به کام، طاقت سیلی پاییزم نیست!
دچار باید بود و گرنه زمزمه حیات میان دو حرف حرام خواهد شد و عشق سفر به روشنی اهتراز خلوت اشیاست و عشق صدای فاصله هاست صدای فاصله هایی که غرق ابهامند.
رواق منظر چشم من آشیانہی توست کَرم نما و فرودآ کہ خانہ، خانہی توست بہ لطفِ خال و خط از عارفان ربودی دل لطیفہهای عجب زیر دام و دانہی توست
گفت: مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو؟ مردم از این هوس ولی قدرت و اختیار کو...
کنار آب و پای بید و طبع شعر و یاری خوش معاشر دلبری شیرین و ساقی گلعذاری خوش الا ای دولتی طالع کہ قدر وقت میدانی گوارا بادت این عشرت که داری روزگاری خوش
زمان آدم ها رو دگرگون میکند اما تصویری را که از آنها داریم ثابت نگه می دارد هیچ چیز دردناک تر از این تضاد میان دگرگونی آدم ها و ثبات خاطره ها نیست
تو عطر کدام خوشبوترین گل جهانی که هر جا که می نویسمت شکوفه می دهی ...؟!
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی بار پیری شکند پشت شکیبائی را...
جزیرهای است عشق تو، که خیال را به آن دسترس نیست، خوابی است ناگفتنی، تعبیرناکردنی ... به راستی، عشق تو چیست؟
سالهاست که عطر حضورت را میان لباسهایت میجویم بیا و این بار برای یک بار هم که شده اشتباهی مرا بپوش
سوی من لب چه میگزی که نگوی لب لعلی گزیده ام که مپرس
دلم تنگ است مثل لباس سالهای دبستانم مثلِ سالهای مأموریتهای طولانیِ پدر که نمیفهمیدم وقتی میگویند کسی دور است، یعنی چقدر دور است.
نشان اهل خدا عاشقیست با خود دار که در مشایخ شهر این نشان نمیبینم بدین دو دیده حیران من هزار افسوس که با دو آینه رویش عیان نمیبینم
از من خبر بگیر! کارى ندارد کافی ست صبح ها دلت برایم تنگ شود و بى اختیار به نقطه اى خیره شوى و به این فکر کنى که چقدر بى خبرى از من........!
اشکی که به پلک مرد می آویزد قانون غرور را به هم میریزد میگِریَم و اشک مرد دیدن دارد سُر خوردن کوه درد دیدن دارد
این دلاویزترین حرف جهان را همه وقت نه به یک بار و به ده بار که صد بار بگو دوستم داری؟ را از من بسیار بپرس دوستت دارم........ را با من بسیار بگو........
در کنار تو صبحی است که رنج شبان را از یاد می برد بگذار صبحم را به نام تو بیاغازم تا پریشانی دوشینم از یاد برده شود...
رنج، رسوایی، جنون، بی خانمانی داشتم مرگ را کم داشت تنها، سفره ی رنگین من!
آغوش، ترکیب پیچیده ای ست از من و خیال تو... که هر شب مثل سایه روی دیوار خانه مى افتد...
آه، بگذار گم شوم در تو کس نیابد ز من نشانه من روح سوزان آه مرطوبت بوزد بر تن ترانه من
گاهی آدمی دلش فقط یک دوستت دارم میخواهد که نَمیرد ...!
زندگی گرمی دلهای به هم پیوست است تا در آن دوست نباشد همه درها بسته است
حکایت بارانی بیقرار است اینگونه که من دوستت دارم ......
تقدیرمن این است ڪه با درد بسازم از این دل نامرد دلی مرد بسازم...