با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
در من گره خورده طنابی بسته به هیچم دُور خودم دُور تو، دُور عشق می پیچم
بیا ساقی بزن سازی برقصانم! چونان چرخی! بگردانم سرم غوغاست. بفهمانم! دلم شیداست .مرنجانم
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست...
آن قدر به تو نزدیک بودم که تو را ندیدم در تاریکی خود، به تو لبخند می زنم شکرانۀ روزهایی که کنار تو راه رفته ام.
سکوت می کنم و عشق ، در دلم جاریست که این شگفت ترین نوعِ خویشتن داریست تمامِ روز ، اگر بی تفاوتم ؛ اما شبم قرینِ شکنجه دچار بیداریست
پرواز هم دیگر رویای آن پرنده نبود دانه دانه پرهایش را چید تا بر این بالش خواب دیگری ببیند
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
من در پناه شب از انتهای هر چه نسیم است می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو!
خوش میروی در جان من خوش میکنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهر دار من ...!
چقدر مُردهاند آدمهایی که دوستت دارند و تو دوستشان نداری و چقدر حقیرند آدمهایی که دوستشان داری و دوستت ندارند!
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه می شود و اگر کمے کوتاهے کنیم عشق نیز.........!
رحم کن بر دلِ بی طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری!
منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی چه فغان کنم ز دستی که گسسته تار ما را
آنچه عشق ِ تو به روز ِ من ِ مجنون آورد مثل دعوای دو اوباش تماشا دارد…
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت به شرط آنکه گه گاهی تو هم از من کنی یادی
هَم دعا کن گره از کار تو بُگشاید عِشق هَم دعا کن گره تازه نیفزایَد عشق!
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را ...
در اینکه زن ، یک اثر هنریست شکی نیست !
همین که جسمَت کنارِ دیگریست و فکرت در آغوش من یعنى؛ آه ام........ گریبانت را گرفته...
دوستت دارم و نگرانم روزی بگذرد که تو تن زندگی ام را نلرزانی و در شعر من انقلابی بر پا نکنی و واژگانم را به آتش نکشی دوستت دارم و هراسانم دقایقی بگذرند، که بر حریر دستانت دست نکشم و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم و در مهتاب شناور نشوم...