باران اضلاع فراغت را می شست. من با شن های مرطوب عزیمت بازی می کردم و خواب سفرهای منقش می دیدم. من قاتی آزادی شن ها بودم. من دلتنگ بودم. در باغ یک سفره مانوس پهن بود. چیزی وسط سفره، شبیه ادراک منور: یک خوشه انگور روی همه شایبه را...
من در پناه شب از انتهای هر چه نسیم است می وزم من در پناه شب دیوانه وار فرو می ریزم با گیسوان سنگینم در دستهای تو!
خوش میروی در جان من خوش میکنی درمان من ای دین و ای ایمان من ای بحر گوهر دار من ...!
چقدر مُردهاند آدمهایی که دوستت دارند و تو دوستشان نداری و چقدر حقیرند آدمهایی که دوستشان داری و دوستت ندارند!
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!
احتیاط باید کرد ! همه چیز کهنه می شود و اگر کمے کوتاهے کنیم عشق نیز.........!
رحم کن بر دلِ بی طاقت ما ای قاصد ناامیدی خبری نیست که یکبار آری!
منم آن شکسته سازی که توام نمی نوازی چه فغان کنم ز دستی که گسسته تار ما را
آنچه عشق ِ تو به روز ِ من ِ مجنون آورد مثل دعوای دو اوباش تماشا دارد…
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت به شرط آنکه گه گاهی تو هم از من کنی یادی
هَم دعا کن گره از کار تو بُگشاید عِشق هَم دعا کن گره تازه نیفزایَد عشق!
چنان مشتاقم ای دلبر به دیدارت که از دوری برآید از دلم آهی بسوزد هفت دریا را ...
در اینکه زن ، یک اثر هنریست شکی نیست !
همین که جسمَت کنارِ دیگریست و فکرت در آغوش من یعنى؛ آه ام........ گریبانت را گرفته...
دوستت دارم و نگرانم روزی بگذرد که تو تن زندگی ام را نلرزانی و در شعر من انقلابی بر پا نکنی و واژگانم را به آتش نکشی دوستت دارم و هراسانم دقایقی بگذرند، که بر حریر دستانت دست نکشم و چون کبوتری بر گنبدت ننشینم و در مهتاب شناور نشوم...
چون صاعقه، در کورهی بیصبریام امروز! از صبح که برخاستهام، ابریام امروز...
میدونم یه روز میذاری میری و باد چشمهای تو رو با خودش میبره... ولی امروز واسه من باش؛ انگار آخرین روزه...
شتاب مکن که ابر بر خانه ات ببارد و عشق در تکه ای نان گم شود هرگز نتوان آدمی را به خانه آورد آدمی در سقوط کلمات سقوط می کند و هنگامی که از زمین برخیزد کلمات نارس را به عابران تعارف می کند آدمی را توانایی عشق نیست در...
در آغوش کسی خفتهام شبیهِ تو گناه نیست محبوبم ؛ کسی که عشق میورزد ، من نیستم ! زنی ست دلتنگ، شبیهِ من...
از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ..... دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است
آنقدر بی صدا آمدم که وقتی به خودت آمدی هیچ صدایی جز من نبود . آنقدر ماهرانه تمام تو را دزدیدم که خدا هم به شوق آمد . آنقدر عاشقانه نگاهت خواهم داشت که دنیا در احکام سرقت تجدید نظر کند ...
زندگی شاید آن لحظه مسدودیست که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد
دیوانه بمانید اما مانند عاقلان رفتار کنید، خطر متفاوت بودن را بپذیرید اما بدون جلب توجه متفاوت باشید، جایی که همه مثل هم می اندیشند اصلا کسی فکر نمی کند.
هیچ نقابی نیست که بتواند در دراز مدت عشق را آن جایی که هست پنهان و آن جایی که نیست وانمود کند...