با هر چه هست غیر نگاهت غریبه ام ای با من از تمامی دنیا غریبه تر
میهمانم میکنی یا با کلک فتحش کنم برج و باروی لب حسرت برانگیز تو را
چه بی رحمانه زیبایی
گفتند که عاشق شدنت فرض محالی ست من آدم رد کردن این فرض محالم
رفتی ای آرام جان آتش بجانم کرده ای
اگر دوستش داری بگو شاید تمام دغدغه هایش همین یک جمله باشد
عطر تو چون گلاب عشق مست کند خیال من
اکنون که بدون تو نشستیم با خاطره هایت همه جا دست به دست ایم
میروی یک روز و با خود میبری روح مرا
صبح بهانه است من برای آغوش تو بیدار میشوم
هر لحظه بی تو بودن من ، سالها گذشت
هر شب همین است حال ما وقتی نباشی اندوه عالم را به دل دارم کجایی ؟
نیستی و شب هایم روزها طول میکشد
هر کسی را نتوان گفت که صاحب نظرست عشق بازی دگر و نفس پرستی دگرست
من در آنکس که تو را بیند و حیران نشود حیرانم
زده ام قید خودم را و تو را میخواهم
دستان تو را چگونه در بر گیرم من که از دور تو را می نگرم می میرم
روزی پشیمان می شوی آن روز خیلی دیر نیست روزی که دیگر قلب من با عشق تو درگیر نیست
ای من فدای چشم تو یاد عزیزت از همه ی یادها جداست
خوشبختی یعنی مالکیت یک نگاه
تسلا میدهد دل را غم عشقت
دوستت دارم را من نگاه میکنم تو بفهم
پارادوکس یعنی تمام روز به دوست داشتنت مشغول باشم و آخر شب بفهمم ندارمت
دانی چه می رود به سر ما ز دست تو؟