ومن چگونه بی تو نگیرد دلم؟
از تو تصویری ست در من جاودانه جاودانه
در همه لوح ضمیرم هیچ نقشی جز تو نیست
امیّد ِ رهایی نیست ، وقتی همه دیواریم
بخوان مرا ومخوان جز مرا که می میرم ...
آغوش تو ای دوست درِ باغِ بهشت است...
تو بخواه تا بسویت ز هوا سبک تر آیم...
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خورد کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز وز آنچه مینامند فردا، ناامیدم
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟
یاد تو می وزد ولی / بی خبرم ز جای تو
تقویم را معطل پاییز کرده است/ در من مرورِ باغِ همیشه بهارِ تو
به شب سلام! که بی تو رفیق راه من است!
شبیه بغض نوزادی که ساعت هاست می گرید پر از حرفم کسی اما زبانم را نمی فهمد
ز خود چگونه گریزم؟ که بار خویشتنم
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو...
دلم هوای تو دارد هوای زمزمه ات..
شکسته باد دلم گر دل از تو بردارم
مثل باران بهاری که نمی گوید کی بی خبر در بزن و سرزده از راه برس
دلم مى خواست مى شد دیدنت را هر شب و هر شب