چهارشنبه , ۱۴ آذر ۱۴۰۳
-کاش اندک نگاهی به من بندازیتا دلم وادار شود ، تمامکوچه های شهر را به دنبالت بگردد….«الهه قائمی»...
- درکوچه پس کوچه های این شهر بی انتها…امید من در کجا به سر می برد؟«الهه قائمی»...
-عشق پنهان چه بود؟جز سردرگمی ای که سال ها…گریبانم را گرفت!«الهه قائمی»...
مرا فرابخوانهنگامی که جهان در خفقان سکوت است…-الهه قائمی-...
خم شدم تا انعکاس ماه را در برکه ببوسم، غافل از اینکه تاوانش غرق شدن بود…-الهه قائمی-...
به تو دل دادم که شود؟که خودم را ویرانه کنم؟یا که دنیا از عشق ما ویرانه شود؟-الهه قائمی-...
طاقت فرساست و جان آدمی را به لب می رساند…عشقی که اعتراف آن دشوار باشدعاشقی پنهانی دنیای خودش را دارد…زمانی که از دور نگاهش میکردم هربار بیشتر و بیشتر دلم برایش می رفتهربار بیشتر از گذشته دلم دیدار با او را می طلبیدهردفعه میلم به دیدن خنده هایش بیشتر میشددلم برای ثانیه ای گره چشمانمان پر می کشیدتمام روزم را برای دیدن آن چشمان شهلایش لحظه شماری می کردم اما افسوس که هرگز عشق خالصانه مرا نیافت…و من عاشقی نهان باقی ماندم…!(ال...
دلم هوای تورا کرده…دلم هوای خنده های بی وقفه یمان بدون توجه به مکان و زمان را کردهدلم هوای با تو صمیمی بودن را کردهدلم هوای برگشت را دارد…عمیق وجودم کمبود تورا نفس میکشدمیخواهم برگردم اما همه چیز هوای دلم نیست…دل تنگ توعم اما گر برگشتی باشد این غرور وجودم است که راه برگشتی برایش باقی نمیماندافسوس از محدویت های وجودیه آدمیان…و دل من است که تا جاودان دلتنگ تو باقی می ماند<الهه قائمی>۹مرداد ماه ۱۴۰۳...
در آغوش تو چشم به جهان گشودمتنهایی هایم را در آغوش تو پر کردمغم هایم را در آغوش تو گریستمبغض خوشحالی ام در آغوش تو ترکیدتو نه تنها به من حرف زدن را آموختی بلکه چیزهایی را هم که آموختنی نبود از تو یاد گرفتمبه هنگام درد کشیدنم تنها تو در کنار من ماندیتنها تو مرا دوست داشتیتنها تو با تمام وجودت مرا فرا خواندیو تا جهان باقیست من تنها تورا دوست میدارم مادرمالهه قائمی ۴ مرداد ۱۴۰۳...
آنقدر که محو تماشای چشمانت بودم از دلم غافل شده بودم…آنقدر گرم تماشای تو شده بودم که از یاد بردم به دلم هم سری بزنمبه مرور گرفتار چشمانت شدم.و چشمان تو، شیرین ترین حبسی بود که میتوانستم بکشم…سرآخر زمانی متوجه دلم شدم که کاملا اسیر وجود تو شده بود…۳ مرداد۱۴۰۲۳الهه قائمی...
امیدوارمهمانند پرندکان غمگینی که به پرواز ادامه میدهندهمانند ماهی های تنها در اقیانوس که به شنا ادامه میدهندامیدوارم چون میدانم شب هرآنقدر که تاریک باشد به پایان میرسد و خورشید جای ماه را میگیردامیدوارم چون حتم دارم سرانجام روز های روشن من هم فرا خواهد رسید..و من با امیدم زنده بودن را تجربه میکنم…(الهه قائمی)۳۱ تیرماه سال ۱۴۰۳...
روزهای نبودت را میشمارماما ای کاش روزای بودنت را هم شمرده بودمکاش میشمردم تا قدر لحظاتی که با تو میگذشت را بیشتر میدانستماگر شمرده بودم میدانستم چه مدت است که تورا میشناسماگر شمرده بودمهر ساعت ،هر دقیقه ، هر لحظهقدر تورا بیشتر میدانستم اما افسوسآدمیزادگان تنها روز های نبود را شمارش میکنند….(الهه قائمی)۲۶ تیرماه سال ۱۴۰۳...
تورا دلتنگی میکنمتورا میجویمدر بین همگان هر جمعی تورا میابمتورا نگاه میکنمتورا صدا میزنموقتی مرا نظاره میکنی این قلب من است که تند میزندنفس های من است که از شمارش خارج میشودوقتی با من حرف میزنیاین چشمان عاشق من است که با تو سخن میگویند نه زبان منوقتی مرا لمس میکنیاین دل من است که دشت پروانه ها میشودو در نهایت این منمکه تورا عاشقی میکنم…۲۴ تیرماه سال ۱۴۰۳الهه قائمی...
من دلتنگ توعم...و با خاطرات تو زندگی را سر میکنم...با خنده های شیرین تر از عسل تو، خاطره دارمبا چشم های سرشار از حرف های نگفته ات، خاطره دارمبا چال گونه عمیق تو ،خاطره دارمبا تمام حرف هایی که زدیخاطره ساختم...و در خاطراتم زندگی میکنم و دلتنگی میکنم...بند بند وجود من تورا صدا میزند، وجود من تورا میخواهدو دلتنگ همه چیز توست...چشم هایتحرف هایتنگاه هایتخنده هایت ...مرا دعوت کن تا با تو هم نشین شوم من تورا میخواهم و دگر هیچ...
تورا دوست دارم…همانقدر که سبزه زار ها سبزه دارد…همانقدر که آسمان شب ستاره دارد…همانقدر که اقیانوس ها ماهی دارد…همانقدر که جهان هستی پهنا دارد…من تورا دوست دارم، فراتر از بینهایتتمام سلول های وجود من اسیر عشق تو شدهمرا ببینمرا بشنوکافیست من را فرا بخوانیتا هستی ام را برایت گرو بگذارم….۱۹تیرماه ۱۴۰۳<الهه قائمی>...
لحظه ای که نگاهم در چشمان شهلای تو گره خورد باید می دانستم دلم در چنگ تو اسیر شده…لحظه ای که خندیدی و دل من فرو ریخت باید می دانستم که دل من در چال گونه هایت سر خورده…لحظه ای که موهایت را زیر نور خورشید رها کردی باید می دانستم دلم در پیچ انتهای پیچ موهایت گیر کرده…چشمان تو همانند ستاره ها می درخشید…چال گونه ات تنها اقیانوسی بود که حاضر بودم بدون هیچ غریق تجاتی در آن شیرجه بزنم…و رنگ موهایت،همچون عسلی بهشتی در زیر نور خورشید تابان بود...
درواقع رفتن های حقیقی،دریغ از وداع است…یکهو چشمانت را باز میکنی و میبینی ،که دیگر کنار تو نیست!دیگر،قرار نیست با او خاطراتی را بر بوم سپید پوش زندگی نقاشی کنی…دیگر،قرار نیست قفل صندوق اسرار دلت را بر روی او بگشایی…دیگر قرار نیست یا بخندی یا،بگرییدیگر،قرار نیست تا دم صبح با تو از امید به زندگی دم بزنی…دیگر همه چیز تمام استبدون هیچ وداعی، بدون اندکی آمادگی…از دستش میدهیدرست زمانی که فکرش را هم نمیکنی…او تبدیل به قاب خاطره ای د...
از دور نگاهت می کردم…خنده هایت را میدیدم،اشک هایت را میدیدم،شکست هایت را میدیدم،موفقیت هایت را میدیدم،از دور با تو همدردی کردم…با خوشی ات خوشحال شدم.با خنده هایت خندیدم و با اشک هایت گریستم…تو در رویای من قدم می زدی و من ب تماشایت پسنده میکردم..حتی زمانی ک وانمود میکردم تورا نمیبینم،تورا دیدم…و از همان دور با تو همدردی کردمافسوس که هرگز متوجه من نشدیو من همچون کرم شبتابی خودم را پینه دوز کردم…«الهه قائمی»...