من با تو به چشم آمدم و هیچ نبودم
بازا که بی حضورت، خوش نیست زندگانی
رفیق بی وفا رنگش سیاه باد
آرامش است عاقبت اضطراب ها
به خدا که بی خدایی به از این خدانمایی
هیچ آفریده چشم به راه کسی مباد
رسد روزی که قدر من بداند حالیا رفتم
گر تو را با ما تعلق نیست ما را شوق هست
گر از یادم رود عالم تو از یادم نخواهی رفت
مرا دردی است دور از تو، که نزد توست درمانش
عشق شوقی در نهاد ما نهاد
اکنون ز چه ترسیم که در عین بلاییم
مرا امید وصال تو زنده می دارد
جان ها فدای مردم نیکو نهاد باد
صبرم از پای درآمد، تو مرا دست بگیر
جان ببر آنجا که دلم برده ای
من از همواری این خلق ناهموار میترسم
ای دل مباش یک دم خالی ز عشق و مستی
چون تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو
عاقل آن است که اندیشه کند پایان را
هر چیزی که در جستن آنی آنی
فکر بلبل همه آن است که گل شد یارش