کی می شود روشن به رویت ، چشم من ، کی ؟
گاهی میان مردم در ازدحام شهر غیر از تو هر چه هست فراموش می کنم
چو تو دارم همه دارم دگرم هیچ نباید
پاسخ بده از این همه مخلوق چرا من ؟ تا شرح دهم از همه ی خلق چرا تو ؟
مردم از درد و نمی آیی به بالینم هنوز مرگ خود می بینم و رویت نمی بینم هنوز
گر نمی کوشی به درمانم به آزارم مکوش مرهم دل نیستی بر سینه پیکانی چرا ؟
بگفت تو ز چه سیری؟ بگفتم از جز تو
قتل غیر عمد یعنی محو تماشایت باشم تو حتی اسم کوچکم را ندانی ....
چشم بر هم نزنم گر تو به تیرم بزنی
معنی با تو بودن برای من به سلطنت رسیدن است چه قدر در کنار تو مغرورم
رو به هر جانب که آرم در نظر دارم تو را
من نیستم چون دیگران بازیچه ی بازیگران اول به دام آرم تو را وآنگه گرفتارت شوم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت من همه محو تماشای نگاهت
باران می بارد و من در انتظار آمدنت ! عجب خیال باران خورده ای ...
حتی اگر خیال منی دوست دارمت ای آن که دوست دارمت اما ندارمت
به خنده گفت اگر جز تو را عزیز بدارم مرا عزیز بداری ؟ به گریه گفتم : آری
من به غیر از تو کسی یار نگیرم ، آری
تنم می لرزد از احساس تنهایی نمی آیی؟ من آن بیدی نبودم با نسیمی لرزه بردارم
به خوابم گر نمی آیی مرا بی خواب خوابم کن
دلِ من هر چه غلط بود فراوان کردی دوستش داری و پیداست که پنهان کردی
چسبیده ام به تو بسان انسان به گناهش هرگز ترکت نمی کنم
چه کردهای تو با دلم ؟ هوای توست در سرم ببین مرا که زندهام به عشق بوسه از لبت
هر کسی را سر چیزی و تمنای کسیست ما به غیر از تو نداریم تمنای دگر
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم و از آن روز که در بند توأم آزادم