چگونه سیر شود چشمم از تماشایت؟ که جاودانه ترین لحظه ی تماشایی ... ️️️
تو بخواه تا بسویت ز هوا سبک تر آیم...
چگونه سیر شودچشمم از تماشایت ڪه جاودانه ترین لحظه ی تماشایی..
در ملتقای الکل و دود آنگونه مست بودم که از تمام دنیا تنها دلم هوای ترا کرده بود می گفتم این عجیب است اینقدر ناگهانی دل بستن از من که بی تعارف دیریست زین خیل ور شکسته کسی را در خورد دل نهادن پیدا نکرده ام! تب کرده بود ساعت...
هراس نیست مرا تا تو در کنار منی... ️️️
سعادتی به جهان... مثل دوست داشتنت نیست...
من زنده ام به مهرِ تو ای مهربانِ من!...
چشمی به تخت و پخت ندارم، مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو
ای به تو زنده همه من، ای به تنم جان همه تو ️️️
این سان که با هوای تو در خویش رفته ام گویی بهار در نفس ِ مهربان توست
شوق سفرم هست در اقصای وجودت لب تر کن و یک بوسه جواز سفرم کن...
گر چه به شعله میکشی قلب مرا به عشوهات بر دو جهان نمیدهم یک سر تار موی تو ...
چه سرنوشت غمانگیزی که کِرم کوچک ابریشم تمامِ عمر قفس میبافت ولی به فکرِ پریدن بود
چشمی به تخت و بخت ندارم مرا بس است یک صندلی برای نشستن کنار تو
به کسی که با تو هر شب، همه شوق گفت و گو بود چه رسیده است کامشب، سر گفت و گو ندارد
چون موریانه، بیشۀ ما را ز ریشه خورد کاری که کرد تفرقه با ما، تبر نکرد
درون آینه ی رو به رو چه میبینی تو ترجمان جهانی بگو چه میبینی تویی برابر تو چشم در برابر چشم در آن دو چشم پر از گفت و گو چه میبینی...
دلم در دست او گیر است خودم از دست او دلگیر عجب دنیای بی رحمی دلم گیر است و دلگیرم
من زخمی از دیروزم و بیزار از امروز وز آنچه مینامند فردا، ناامیدم
گُل از پیراهنت چینم که زلف شب بیارایم چراغ از خندهات گیرم که راه صبح بگشایم
با جرعه ای ز بوی تو از خویش می روم
چراغ از خنده ات گیرم که راه صبح بگشایم
معشوق من بعد از تو جایت... هم چنان خالیست... خالیست جایت در دلم... تا جاودان خالیست...
از صبحِ ناب پُر شده ام در من یک جرعه آفتاب نمی نوشی ؟