روی دیوار هم ،یادگاری بنویسید. آدمیزاد با مرور خاطرات زنده اس
ﮔﺎﻫﮕﺎﻫﯽ ﮐﻪ ﺩﻟﻢ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ به خودم میگویم در دیاری که پر از دیوار است ﺑﻪ ﮐﺠﺎ ﺑﺎﯾﺪ ﺭﻓﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﯿﻮﺳﺖ؟ ﺑﻪ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﺩﻝ ﺑﺴﺖ؟ ﺣﺲ ﺗﻨﻬﺎﯼ ﺩﺭﻭﻧﻢ ﮔﻮﯾﺪ : ﺑﺸﮑﻦ ﺩﯾﻮﺍﺭﯼ ﮐﻪ ﺩﺭﻭﻧﺖ ﺩﺍﺭﯼ ﭼﻪ ﺳﻮﺍﻟﯽ ﺩﺍﺭﯼ؟! ﺗﻮ خدﺍ ﺭﺍ ﺩﺍﺭﯼ ﻭ ﺧﺪﺍ ﺍﻭﻝ ﻭ آخر باتوست
به پا افتادنفس صدا گم شده بود چشم ها نمی دیدند نشان به آن نشان سرمان کلاه رفته بود حالا تو تا صبح روی دیوار بنویس زندگی
این آه سینه سوز من دیوار سرد فاصله است
دیوار هم ترک برداشت وقتی آجر دلش شکست…
مهربانی دیوار ندارد
می کشد فریاد نگاه تو در قاب خالی دیوار
پرده ها جنگ در جبهه ی دیوار است! با ادامه ی حصر پنجره ها.
نسیم، نفس های معطرش را هر صبح بر گونه های سرخابی کودکانه شان می دمد تا خواب را در سایه های کوتاه دیوار جا بگذارند و مشتاقانه تا حیاط منتظر مدرسه بدوند دیوارهای آجرنمای مدرسه را سراسر شور و شوق پر کرده است . کلاسها با آغوش باز در آستانه...