من آن انجیر نارسی بودم که دستان تو مرا از آن درخت کهنسال جدا کرد...درخت مامن من بود،آرامش گاهم بود.در آغوشش بی هیچ هراسی میزیستم،اما من پشت به احساسش،تو را برگزیدم و خود را به دستان گرم تو سپردم.عطر آن دست ها مرا عاشق و از خانه ام دور ساخت...تو...
نمی دانم چرا رفتی؟ نمی دانم چرا؟ شاید خطا کردم وتو بی آنکه فکر غروب چشمان من باشی نمیدانم کجا ؟ تا کی؟ برای چه؟ ولی رفتی...
رفتی بدون آن که خداحافظی کنی
چرا رفتی چرا من بی قرارم به سر سودای آغوش تو دارم ا