بدترین شکل دلتنگی برای کسی آن است که در کنار او باشی و بدانی که هرگز به او نخواهی رسید.
یک زن هیچ آسیبی نمی تواند به تو برساند جز این که تو را نادیده بگیرد...
دوستم داری باز دوست دارم که بپرسم گاهی دوست دارم که بپرسم امروز مثل دیروز مرا می خواهی ؟
شب گم شده بود لابلای موهات اما دست هایت پر بود از ستاره باید می دانستم راه عشق از چشمانت می گذرد
کلاغ قصه های ما به خانه اش نمیرسد راه تو را که میرود به مرگ قصه میرسد برای بغض تلخ تو غزل غزل بهانه ام بیا که این ترانه ها به مرز گریه میرسد
پنجشنبه را باید چای دم کرد تلفن را کشید پرده را بست خاموش و کم نور و مست پنجشنبه را باید رو به روی هم نشست باید از تو نوشت باید آرام گونهات را بوسید
با خیالت زندگی می کنم و با خودت عاشقی کاش دو بار زاده می شدم یکی برای مردن در آغوش تو، یکی برای تماشای عاشقی کردنت!
ای فدای تو همٖ دل و هم جان وی نثار رهت هم این و هم آن دل فدای تو، چون تویی دلبر جان نثار تو، چون تویی جانان
نباید کسی بفهمد ! دل و دست این خستهی خراب ، از خوابِ زندگی میلرزد باید تظاهر کنم حالم خوب است راحتام ، راضیام ، رها راهی نیست …!
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزینم
صبح زود وقتی که باد صداش میاد می رم و فوری درو وا می کنم داد می زنم : آی نسیم سحری! یه دل پاره دارم چن می خری؟
بگذار تا بگرییم چون ابر در بهاران کز سنگ ناله (گریه) خیزد روز وداع یاران هر کو شراب فرقت روزی چشیده باشد داند که سخت باشد قطع امیدواران با ساربان بگویید احوال آب چشمم تا بر شتر نبندد محمل به روز باران بگذاشتند ما را در دیده آب حسرت گریان...
نیست رنگی که بگوید با من اندکی صبر ، سحر نزدیک است هر دم این بانگ ، بر آرم از دل وای! این شب چقدر تاریک است
گذشٖتم از تو که ای گل، چو عمر من گذرانی به کام من که نماندی، به کام ِ خویش بمانی
نصفه و نیمه اَم!! مگر می شود مَردی رفته باشد و زنی که دوستَش داشته تکه ای از وجودش را نباخته باشد. . ؟!
من از عطرِ آهسته ی هوا میفهمم تو باید تازه گی ها از اینجا گذشته باشی
ای آتشِ سودای تو، خون کرده جگرها بر باد شده در سرِ سودای تو سرها کردم خطر و بر سرِ کوی تو گذشتم بسیار کند عاشق ازین گونه خطرها...
این بار زنده می خواهمت نه در رویا، نه در مجاز... این که خسته بیایی بنشینی در برابرم در این کافه ی پیر نه لبخند بزنی آن گونه که در رویاست... و نه نگاه عاشقانه بدوزی در نگاهم! صندلی ات را عوض کنی در کنارم بنشینی سر خسته ات را...
کجاست همنفسی ؟ تا بشرح عرضه دهم که دل چه می کشد . . .. از روزگار هجرانش
درماندگی یعنی تو اینجایی من هم همین جایم ولی دورم تو اختیار زندگی داری من زندگی را سخت مجبورم
درد بر من ریز و درمانم مکن زانکه درد تو ز درمان خوشتر است
من پیام وصل بودم در نگاهی شوخ من سلام مهر بودم بر لبان جام من شراب بوسه بودم در شب مستی من سراپا عشق بودم ، کام بودم ، کام ...
مبارک آن دمى کآیى مرا گویى ز یکتایى من آنِ تو تو آنِ من چرا غمگین و پردردى؟ مولانا
فاصله تنها یک حرف ساده بود از قول من به باران بی امان بگو : دل اگر دل باشد ، آب از آسیاب علاقه اش نمی افتد