ایکاش جان بخواهد معشوق جانیما تا مدعی بمیرد از جان فشانی ما گر در میان نباشد پای وصال جانان مردن چه فرق دارد با زندگانی ما
باید رفت ! و این لغت رفتن چقدر سخت است...
از در بالا رفتم پلهها را باز کردم لباسِ خوابم را خواندم و دکمههای ِ دعایم را بستم ملافه را خاموش کردم و چراغِ خوابم را روی سرم کشیدم آخ...... از دیشب که مرا بوسید همه چیز را قاطی کردهام
عادت ندارم درد دلم را به هرکسى بگویم! پس خاکش میکنم، زیر چهره ىخندانم، تا همه فکر کنند نه دردی دارم و نه دلی.........
به خودم آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود آن به هر لحظهی تبدار تو پیوند منم آنقدر داغ به جانم که دماوند منم
ای روزگار حسود! آیا ممکن است این لحظات مستی که در آنها فرشته عشق به کام ما باده سعادت میریزد با همان شتاب ایام تیره بختی از بر ما گذر کنند؟ آیا نمیتوانیم لااقل اثری از این لحظات در نزد خود نگاه داریم؟ آ یا این روزگار خوشی برای همیشه...
بهر خدا بیا بگو ور نه بهل مرا که تا یک دو سخن به نایبی بردهم از زبان تو ! خوبی جمله شاهدان مات شد و کساد شد ! چون بنمود ذرهای خوبی بیکران تو…
ما همیشه یک نفر را پشت صورتمان داریم؛ که بریده از دنیا ! می خواهد برود فرار کند اما لباسش هر بار گیر می کند به پوست و لبمان! طوری که آدم ها خیال می کنند داریم می خندیم...
نه نام کس به زبانم، نه در دلم هوسی ز زندگیم همین بس که می کشم نفسی
وقتی که زندگی من هیچ چیز نبود هیچ چیز به جز ؛ یک تیک تاک ساعت دیواری دریافتم باید ، باید، باید دیوانه وار دوست بدارم............
به مردن عادتی چندباره داشت در هر واژه ای ، به شکل غیر تکراری. اما مردن یک راه بیشتر نداشت آن که راه بیافتی و بروی........
آسایش دو گیتی ، تفسیر این دو حرف است: با دوستان ،مروت با دشمنان مدارا
جمعه ها بیخیال ترین آدم دنیا بشید، خودتون رو بزنید به اون راه. انگار میخوان بهتون آمپول بزنن! میدونید درد داره ها! میدونید بالاخره باید این آمپول رو بزنید اما هر چى شل تر بگیرید دردش کمتره... !
پاییز بی تو قشنگ نیست وقتی مهرت نباشد که مرا گرم کند این مهر فقط مرا می لرزاند !
بیا که هر دو به نوعى به شانه محتاجیم دوباره موى تو و حال من پریشان است...
غم انگیزیِ یک زن را پشت چشمانش و در عمق لبخند تلخش می توان فهمید زن ها گاهی حرف نمی زنند فقط نگاه می کنند و پشت نگاه سردشان دنیا دنیا حرف است...
چشمانت را نمی فهمم هیچ وقت ارتباط برقرار نکردم با هنرهای مفهومی ! با من سنتی به زبان ساده ی نوازش؛ با دستانت حرف بزن !
-یک زن ؛ هرگر نمی رود ... تنها از آنچه که هست ، دست می کشد…!
کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی مرا مستی و سکر زندگانی است چه غم گر در بهشتی ره ندارم که در قلبم بهشتی جاودانی است
چو شب به راهِ تو ماندم که ماهِ من باشی چراغِ خلوتِ این عاشقِ کهن باشی به سانِ سبزه پریشانِ سرگذشتِ شبم نیامدی تو که مهتابِ این چمن باشی شب بخیر
-شمایی که همه بمبها را می سازید شمایی که پشت دیوارها پنهان میشوید شمایی که پشت نیمکتها قایم میشوید فقط میخواهم بدانید ؛ من آنسوی نقابهایتان را میبینم…
ﺯ ﺗﻤﺎﻡ ﺑﻮﺩﻧﯽ ﻫﺎ ﺗﻮ ﻫﻤﯿﻦ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﻦ ﺑﺎﺵ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻏﯿﺮ ﺑﺎ ﺗﻮ ﺑﻮﺩﻥ، ﺩﻟﻢ ﺁﺭﺯﻭ ﻧﺪﺍﺭﺩ!
دیگر احتمال بازگشتن تو لطیفه ای ست که دوستان قدیمی مرا با آن دست می اندازند و آن قدر در خلأ غیبتت مرده ام که هیچ زنگ تلفنی مرا از جا نمی پراند !
یا عافیت از چشم فسونسازم ده یا آن که زبان شکوه پردازم ده یا درد و غمی که دادهای بازش گیر یا جان و دلی که بردهای بازم ده