با جان و دل میخواهمت با جان و دل میخواهی ام ؟
غیر از تو به خاطر اندرم نیست
در بسته ام شب است تاریک همچو گور با آنکه دور از او نه چنانم او از من است دور خاموش میگذارم من با شبی چنین هر لحظه ای چراغ تا در رهم نگیرد جز او کسی سراغ
از همه هستی تو جدا در گوشه ای از جان و دل و یاد منی
ای که نزدیکتر از جانی و پنهان ز نگه... هجر تو خوشترم آید ز وصال دگران....
دلم تنگ است دلم می سوزد از باغی که میسوزد نه دیداری نه بیداری نه دستی از سر یاری مرا آشفته می دارد چنین آشفته بازاری
گر چه خاکسترم و مصلحتم خاموشی است آتش افروزم و شرح شب هجران گویم شب بخیر
از جنون من و حسٖن تو سخن بسیارست قصهٔ ما و تو از لیلی و مجنون کم نیست
وحدت عشقست این جا نیست دو یا تویی یا عشق یا اقبال عشق
مَگَر جانی که هَرگَه آمَدی ناگه بُرون رَفتی؟ مَگَر عُمری که هَر گَه می رَوی دیگَر نِمیایی؟!!!!
گمت کردم مانند لبخندی در عکس های کودکی ام
گفٖته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم
زندگی را بگذار هر سازی می خواهد بزند من تنها به آهنگ کلام تو می رقصم وقتی که می گویی دوستت دارم
من به بلندای خیال خواهم رفت و در آغوش زمان خواهم خفت و به گوش جهان خواهم گفت که تو را دوست می دارم
او عاشق دیگری و من عاشق او ای دل پروانه صفت سوخته ای سوخته ای
هرگز از یاد نبردم من مدهوش تو را من نه آنم که توان کرد فراموش تو را
لرزان و بى قرار وزیدم به سوى تو اما تو هیچ بودى و دیدم هنوز هم در سینه هیچ نیست به جز آرزوى تو
شب افتاده است و من تنها و تاریکم در این تنهایی دلم تنگ است به دیدارم بیا هر شب بیا بنگر چه غمگین و غریبانه دلم تنگ است به دیدارم بیا ای روشن تر از لبخند
غیر رویت هر چه بینم نور چشمم کم شود
درون خلوت ما غیر تو نمی گنجد
ای تپش های دل بی تاب من صحبت از مرگ محبت مرگ عشق مرگ او را از کجا باور کنم
تو را در بیکران دنیای تنهایان رهایت من نخواهم کرد رها کن غیر من را
دل چو از بند تو رست رشته ای بود و گسست تو همان به که نیندیشی به من و درد روانسوزم که من از درد نیاسایم وه چه شیرین است از تو بگسستن و با غیر تو پیوستن در بروی غم بستن
آن یار طلب کن که تو را باشد و بس معشوقه ی صد هزار کس را چه کنی ؟