شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
پدرم زده امشب به سرمدستم و بالا کنم سمت خدابشینم سجده کنم غرق دعاهمیشه سالم بمونیای عاشق بی ادعاهمیشه ی اشکی هست ته چشماتهمیشه ی بغضی هست ته حرفاتپشت اون لبخند پیوستههزار غم بود هزار غصهاگه دنیا خوب نساخت باهاتخم نیاوردی به ابروهاتپدر عشقمپدر جونمپدر دواو درمونماگه باشی فقط باشیدیگه تنها نمیمونم...
آهای عاشق دیروزیتو قسم خورده پاییزیاگه هنوز هم تو دلت آثاری از برگ و خزون موندهاگه اثری از آیه های عشق تو مقدسات تو موندهاگر که فکر برگشتیاگر فصلها رو خوب گشتیاگر دلتنگ پاییزیاگر از غصه لبریزیبیا آغوش من بازهبیا نفس عشق و کنیم تازهمن هنوز عاشق غروب پاییزمهنوز هم بذر عشق و زیر قدمهای تو میریزم...
مادرم جای عشق رو پیشونیت بوسیدنیهحرف بخشش که میشه دعای خیرت ستودنیهبه من یاد دادی درس محبتقسم خوردم برام بشه مثل ی عادتبه من گفتی وفادار باش تا میتونیبه پاش موندم تو که این و میدونیبه من گفتی مواظب باش به دردهاتاین یکی رو قول نمیدممیخام جونم و بریزم زیر پاهات...
پاشو بانوی رویایی تموم شد فصل تنهاییرسید شاهزاده با اسب سفید بگو که آماده ای......
هر روز بوی تازگی میدی ای یار قدیمیته ویرانه های این غربت رنگ سازندگی میدی ای یار قدیمیتو این چاله های سیاه زندگی طعم سرزندگی میدی ای یار قدیمی...
پاییز که می آیدقلبم حساس تر میشود نسبت به تو من دوست دارم این آلرژیهای فصلی را...
من بار سنگین نگاهت را می کشم ولی منتت هرگز...
آنگاه که ماه و خورشید در نبردندنفس خورشید تنگ شده آرام آرام به خواب میروداز رحم تنگ بنفشه گون طارم هزار نوزاد نارس بیرون میجهددراین میان صورت ماه گرد چهره پدیدار میشودگهواره زمین با لاله های سرخ سر میدهندنوای لالایی را...
راهی مقصددستانش شدموگرنه من کجا سفر کجا جاده کجامست چشمانش شدموگرنه من کجا ساغر کجا باده کجابیقرار وصل شبهایش شدموگرنه من کجا امید آینده کجاقفل در زنجیر احساسش شدموگرنه من کجا وعده پاینده کجا...
یر روی اسکناس دخترک کبریت فروش نوشتمتا بدانی فقرت چگونه مرا آواره کوچه و خیابان کرداز تو چه پنهان این روزها دستم بد جور خالیست از تو...
دستانت را میفشارم مادرمبرجامه ات گل می فشانم مادرمغرق از بوی عطر بابونه ایرنگ سبز امیدی مادرمدرشبهای بی خوابی امهمراز شقایق میشویوقت نماز همرنگ نسترنها میشویبوی عطر اطلسی ها میشویاسطوره تمام دلها میشوی...
چهار شنبه ها طعم تنفر میدهددرکنار رودی خشک ؛آن کلاغهای گرسنهکشان کشان ترا بردند به سمت صنوبرهای لختمن ماندم و خاکستر سیگارت و آن بوته های خار...
آن پیرمردکه عمریعصای دست همه بودامروزتوان خرید عصای خود را ندارد...