بیا و روی صبحهایم نازل شو از عطر تنت مستانگی دل را رقم بزن و نگاهت را به شیدایی دستانم گره بزن چه می شود این صبح اتفاق بیفتی ؟
و تو هر روز صبح ناخداگاه زیباترین اتفاق هر روزم می شوی.. وقتی از پنجره ی شیدایی با نگاه های عاشقانه ات عرض دل من را تو سلام می دهی..
گمان کردم که پیوند من و خورشید شیدایی ست چو نزدیک آمدم، فهمیدم از دورش تماشایی ست
هرچه بیشتر میگریزم به تو نزدیک تر میشوم هر چه رو برمیگردانم تو را بیشتر میبینم جزیره ای هستم در آبهای شیدایی از همه سو به_تو_محدودم هزار و یک #آینه تصویرت را میچرخانند از تو آغاز میشوم در تو پایان میگیرم
در این شب تنهایی سرگشتگی شیدایی جنون زد به جانم از هر دمم برخیزد از آتشم زر خیزد ببارد خزانم