آرام جانم ! این صبح و صبحانہ براے تو مقابلم بنشین امروز میخواهم برخی شعرها را بیڪلمہ بنویسم ڪلمہهایش را ببوسم روے پیشانیات...
تبسم کردی و صبحم چه زیبا شد، دل افروزم خوشا چشمی که صبح او، به لبخند تو وا گردد
سلام تو خوش آوازترین ملودیِ صبح است شنیدن صدایت زندگی را بخیر میکند.....
لبخند بزن به روزگاری که از نو شروع شده ، صبح یادآور زیباییهاست ... یادآورِ زندگیِ نو، شروعی نو، نگاهی نو و امیدی نو ، ردپای خدا در زندگیست ...
هر صبح زندگی برای ادامه پیدا کردن به دنبال بهانه میگردد و چه بهانهای زیباتر از چشمانت
من از تمامِ صبحهایم فقط همانی را به یاد دارم که تو در آغوشِ من لبخند میزدی و گرنه باقی طلوعها همگی شباند بی تو ...
تجربه ی اولینها باتو زیباست مثلا شروع همین اولین ثانیههای هر صبح
صبح اینجوری قشنگه که با بوسای تو از خواب بیدارشم
دیدنت را دوست دارم ،، سرِ صبح ، ظهر ، غروب در خواب ، همیشه ، هرجا هر جا که بتوان تو را دید ،،، صدا کرد ، بغل کرد و بوسید من دیدنت را دیوانه وار دوست دارم ....
صبح ها طلوع می کند خورشید دلم چشمان آسمان باز می شود عطر می ترواد از نیلوفر ها و چه عاشقانه صبح بخیر های تو در نسیم می رقصند...
سری ز خواب بر آور که صبح روشن شد
صبح تنها بهانه ی نمناک باغچه است برای عطر پاشیدن و نازیدن و تو تنها بهانه ی زیبای منی برای خندیدن ... ️️️
هر صبح دلم را، را به خیالت گره می زنم باشد که از آن خورشیدی زاده شود تا دوست داشتنهایم را، به تو برساند...!
هر صبح ڪه با خندہ ی نابت شود آغاز از شوق ڪنم تا دلِ آغوش تو پرواز
زمستان، می تواند زیبا ترین فصل تقویم باشد وقتی سرما می گیردم وَ بعد توی تنور آغوشت گرم می شوم وقتی شب های سیاه و طولانی من باشم و تو باشی و پرده ی اتاق، که از غروب تا صبح کشیده می ماند
تو که باشی زمستان زیباترین فصل تقویم می شود و شب را هیچ حاجتی به صبح نیست
تو اونقدر قشنگ میخوابی که خود شب تا صبح به تماشات میشینه ️️️
ویلای لبِ دریا برایت نمیسازم یا خانهای که پلههای مارپیچش به سرسرهای باشکوه ختم شوند اما دستِ دریا را میگیرم و میکشانمش پشتِ پنجرهی همین آپارتمانِ اجارهای تا لالایگوی خوابهایمان شود تا صبح.
روشنایے صبح نوید عبور تاریڪیست ڪاش! امروز خوشبختی ببارد،صبح بخیرے بگویے جانِ دلم ، سخت تو را دلتنگم ..
تو فقط بگو دوستت دارم.. من احساسم را چنان به نگاه هایت گره خواهم زد که خورشید هر روز صبح، قربان صدقه دلبری هایِ مابرود.. ️️️
نور در کاسه مس ، چه نوازشها میریزد نردبان از سر دیوار بلند ، صبح را روی زمین میآرد ...
صبح یعنی یک غزل از جنس چشمان نگار صبح یعنی با تو سبزم روزگار من بهار صبح یعنی شعر چشمان تو را از بر شدن صبح یعنی در هوایت بیقرارم بیقرار
تو همان عطرگل یاس و نسیم سحری که اگر صبح نباشی نفسی در من نیست ...! ️️️
مقیم کوی تو تشویش صبح و شام ندارد که در بهشت نه سالی معین است و نه ماهی