ای عشقِ پدر نامرد سر سلسله ی اوباش این دم دم اخر را این بار به حرفم باش
هر چه آمد به سَرم از تَپشِ نام تو بود ..!!
دل به دریا زده ای پهنه سراب است نرو، برف و کولاک زده راه خراب است نرو...!
دوست دارم که خودم پشت خودم باشم و بس
کسی بین ما جز غمی ناگهان نیست
من خداوند بیستون بودم تو به فکر کدام فرهادی؟! .
پیش چشم همه از خویش یلی ساختهام پیش چشمان تو اما سپر انداختهام
بی تو تقویم پر از جمعه بی حوصله هاست و جهان مادر آبستن خط فاصله هاست
تو نباشی من از آینده ی خود پیرترم از خر زخمیِ ابلیس زمین گیر ترم
خنده های نمکینت،تب دریاچه ی قم بغض هایت رقمی سردتر از قرنِ اتم
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است...
زندگی یک چمدان است که می آوریش بار و بندیل سبک می کنی و می بریش خودکشی،مرگ قشنگی که به آن دل بستم دسته کم هر دو سه شب سیر به فکرش هستم...
من که خود زاده ی سرمایِ شبِ دی ماهم ! بی تو با سردیِ بی رحمِ زمستان چه کُنم؟!
سنی ندارد عاشقی کردن فرقی ندارد کودکی ، پیری هروقت زانو را بغل کردی یعنی تو هم با عشق درگیری
من شاهدِ نابودىِ دنیاى منم باید بروم دست به کارى بزنم ...
تلخی بی کسی ام قهوه ی مر غوبم کرد
ما دو بیهوده ولی خوب به هم میآییم...
اگر بر خیزم از جسمم تو هم پا می شوی با من ؟
به خود آمدم انگار تویی در من بود این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
بعد از تو هیچ عشقی آتش به خرمنش نیست
در سرم نیست بجز حال و هوای تو و عشق
هر چه آمد به سرم از تپش نام تو بود
باز هم بانی یخ کردن چایم تو شدی
پیش چشمان همه از خویش یَلی ساخته ام پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام