متن علی پورزارع
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات علی پورزارع
بهار شد،
سبزه رویید،
شکوفه شکفت،
بلبل خواند،
پرستو شاد،
چلچله از سبزه زار گفت.
قرقاول خوش آواز،
هلهله در گلستان،
زنبور پروانه سرخوش،
رقص گل ها در باد،
گل شیپوری تناز.
روییده اند بنفشه ها،
پامچال زیبا،
عطر گل ها درهوا،
کودکان غرق در رویا،
مادران در تقلا،
اما...
شب بود،
ابتدای هجوم تاریکی،
تلخی تازش غم ها بود.
جغدی
چون سایه ای شوم،
بر روی گردوی انتهای خانه بود،
کنار آرامش انگور.
شب بود،
ابتدای هجوم تنهایی،
روبروی جنگل خاموشی.
شبپره ای شکار خفاش شد،
در سکوت!
این تاریکی
این شومی
تا کرانه ی نگاه ادامه داشت.
«سایه ی امید»
قامتش خمیده،
روحش رنجور،
جسمش تکیده.
مویش سفید،
دلش گرفته.
خسته از جبر زمانه،
ملول از مردمان،
گوشه گیر، آزرده،
زخم خورده از روزگار.
کوله باری از غم و غربت را می کشد بر دوش،
اما برای شادی بی قرار.
با پاهای بی جان و سنگین،
لنگ...
«دیو»
مردی فریاد کشید،
صدایش در حیاط خانه پیچید،
گنجشک پرید،
شادی پر کشید.
پسرک تنها لرزید،
ترسید،
تهدید، تهدید، تهدید.
کسی اشک پسرک را ندید.
اما ای کاش کمی تردید.
پیرزن همسایه ناامید.
پسرک از خودش پرسید
آیا مرا ندید؟
دستی رفت به هوا،
کودکی رفت به فنا،
و...
«سرود سرور»
تو را می شناسم،
گویی تورا جایی دیده ام،
صدایت را شنیده ام.
تو از دل شاهنامه آمدی،
به دل انگیزی زال و رودابه،
به دلنشینی رستم و تهمینه.
روح نوازی، دل نوازی، چشم نوازی،
به مانند عاشقانه های سعدی.
آشنای دیرینه ای، با جان من قرینی،
مانند...
«قامت خمیده»
در غروبی تاریک نشسته بودم.
غرق در افکار.
دلشکسته از گذشته،
دلخوش به آینده.
تکیه کرده به سرو تنهای خانه.
زمستان شده انگار.
صدای قورباغه ها همه جا را پر کرده،
گویی سمفونی غم می نوازند،
و آرزوهایی که در دل رنگ می بازند.
اما مرا به صدای...
«سوگ»
نفسی به شماره افتاد و بی رحمانه از حرکت ایستاد.
اشک ها بی وقفه غریبانه باریدند.
ناله های سوزناک سکوت شب را دریدند تا بامداد.
«هیچ»
یلدا
اگر نباشد یار،
بلندتر بودن شب ،
آید به چه کار ؟
آن دم را غنیمت شمار ،
که باشی همنشین نگار.
«هیچ»
«نوید هامون»
می گذشتم از کنار آتشکده ی خاک خورده،
از این زیگورات اجدادی،
از میان دریاچه خشکیده.
همای بلند پرواز از اینجا پر کشیده.
پیر دیر مغان دلگیر و دلمرده.
آن سرو کهن هم پژمرده.
سوشیانت،
اناری کاشتم،
به امید ساخت دوباره.
کی شعله می کشد آتش خرد؟
تا...
«رویای خیس»
شبی همچون ژنده پوشی شبگرد،
به کوی تو آمدم سرگردان.
اهل کوچه همه در خواب.
سراغت را می گیرم،
از توت سالخورده ی انتهای کوچه،
از آن سگ ولگرد،
اما نیست از تو هیچ نشان.
دلم برای دیدن رویت چه بی تاب.
از تو پیدا نیست ردی،
از...
«معجزه»
در نگاه پر از موجم،
در نفس آرامم،
در خیالم که پر از یاد توست،
به تو می اندیشم.
نه سالی،
نه فصلی،
نه ماهی،
لیک یک نفس بیشتر می ماندی؛
ای کاش!
اما تو نشانه بودی،
تو معجزه بودی،
که یعنی امید وجود دارد.
که یعنی عشق وجود...
«گرداب غم»
باز هم تنهایم در این قفس،
او نیست.
چه بی رحمانه نیست.
در افق دور دست زوال می بینم.
سخت می گذرد در قفس تن،
سخت می گذرد هر نفس.
آسمان تیره،
دریا غمگین،
چشمان من هم.
در فراق،
تنها می گریم در غروبی که می توانست دل...
«کیمیا»
روزی در این دشت فراخ،
سبزه ای می روید،
همنشین گلی می شود،
به یاد تو،
اورا با لبخند در آغوش می گیرد
و از تو، به او می گوید.
هر شامگاه،
صدای باد را می شنود
و نجواهای مرا، می آورد به یاد؛
نغمه هایی که از دل...
«نقاب سایه ها»
در گوشه ای از حیاط،
نگاهش به ماه گیر می کند.
تاریکی،
سرمای وجودش را سردتر می کند؛
دلش را پر دردتر می کند.
زیر درخت انار،
به آواز باد می رقصد.
در آسمان می شمارد،
ستاره های در خیال پرورده را.
درون دیوار تنهایی اش می...
«نور گمشده»
در ساحل زمان،
موج سکوت و سکون،
به سپیدی موهایم می خورد؛
خستگی از دل جبر سیاه زمانه،
می دمد در رویاهایم بی امان.
روزهای سپید پیش رو،
زمانه ی سیاه در سرزمین خستگان،
پشت سر.
در فراسو امید، آرزو.
در پنجره ی شب،
به دنیایی از ستاره...
«رقص سایه و نور»
در چشمان من،
افکنده ای غم.
گم شده در لحظه های خیالت.
چشم انتظار نور تو،
من در سایه تاریک هم.
سرگردان در جاده ی بی پایان،
آشفته، پریشان.
نور ماه با رخ تو روشن.
من سایه ای در دل تاریک بیابان.
چه خواهد شد اگر...
«ارمغان»
کاش به این کنج خراب خلوت ما هم کلاغی سر می زد،
به اینجا پر می زد.
کاش در این خاک خشک ترک خورده ما سبزه ای جوانه می زد،
جوانه در این ویرانه می زد.
کاش در این سرای سرما زده ی ما باغچه ای بود و در...
نبود تو،
از نیستی من می گذرد،
از مرگ آرزو،
از مرگ پنجره.
در خواندن نام تو
آوای زندگی بود نهان،
اما در پس آن هزاران ای کاش پنهان.
چنان در تو تنیده ام،
که در عمق وجودم به تو رسیده ام.
تو باید باشی تا جلوی غم را بگیری،...
در من چیزی کم بود.
در من چیزی نبود.
میان من و زندگی،
میان من و شادی،
روشنایی گم بود.
دیروز سرد،
امروز تیره،
فردا پر درد.
دیگر وقت آن رسیده که تاریکی بیاید.
دیگر وقت آن رسیده که مرگ بیاید،
و این جان نیمه جان را بستاند.
در من...
حواس شهر پرت تلاقی پاییز و زمستان،
خزان هزار رنگ و خوشرنگ و سپیدی سحرانگیز برف،
اما من محو تلاقی ابروهای تو حیران.
همه دلتنگ و دلخوش به
نارنگی،
خرمالو،
انار،
اما من دل نگران چشمان سیاه تو،
زیرا تویی دلیل پاییز و زیبایی آن.
من آن برگ خزان زده...
غم پشت غم،
درد پشت درد،
رنج پشت رنج،
تازیانه پشت هم،
بی وقفه، مداوم، هر دم
مگر این جان، جان او نیست؟
مگر این نفس، نفس او نیست؟
مگر این خوان، خوان او نیست؟
بغض در گلو مانده را چه باید کرد؟
اندوه در سینه مانده را چه باید...
باید گذر کرد،
باید گذشت،
همراه جوش و خروش نهر
و من، مسافر مسیر آب
حال خواه برکه باشد
خواه سراب،
یا که مرداب.
مقصد رهایی است.
باید بود رها،
رها شد و رها ماند،
در هوای مه گرفته کوچه.
مثل کوچه در حسرت رهگذرم.
من و کوچه ناجی همیم...
این منم،
اثیری بی قرار،
اسیری تنها،
پژواک سه تار،
در زندان تن،
در قالب مرد،
که هر شب را با امید تو سحر می کند.
در نبود تو،
گویی که جهان هیچ است.
این منم،
کویری پر سراب،
دشتی پر از مرداب،
شوره زاری در اندوه آب،
سبزه زاری...