-میخواستم بمانم ، رفتم. میخواستم بروم ، ماندم. نه رفتن مهم بود و نه ماندن ! مهم ؛ من بودم . که نبودم…!
- سفرت به خیر اما ؛ تو و دوستی، خدا را ! چو از این کویر وحشت ، به سلامتی گذشتی ! به شکوفهها، به باران برسان سلام ما را…
شب ها وقتى ستاره ها تمام مى شوند از یک تا تو مى شمارم و خوابم اتش مى گیرد...
-وقتی من بمیرم ؛ آیا دنیا هم با من اندکی خواهد مرد…!
من به چشمان خیال انگیزت معتادم و در این راه تباه عاقبت هستی خود را..!
همچون انار خٖون دل از خویش می خوریم غم پروریم! حوصله ی شرح قصه نیست
می توانی از دوست داشتنم برگردی؟! دوست داشتن که خیابان نیست تاکسی بگیری بنشینی پیشانی ات را به شیشه بچسبانی آه بکشی... و برگردی به پیش از آن! نه... نمی شود! با دوست داشتنم کنار بیا ؛ مثل پیرمردها که... با لرزش دست هایشان!
پاییز بیشتر برایت زنگ میزنم منتظرم از سردیِ هوا صدایم بگیرد تو دیگر صدایم را نشناسی راحت بگویم چقدر دلم برایت تنگ است دیگر نمی خواهم آشنایِ تو باشم غریبه ها همیشه عزیزترند
برای یک قدمزدن رفیقانه، برای یک سلام نگفته، برای یک خلوتِ دلخاص، برای یک دلِ سیر گریه کردن ... برای همسفر همیشهی عشق ... باران!باری ای عشق، اکنون و اینجا، هوای همیشهات را نمیخواهم نشانی خانهات کجاست؟!
آسوده دلان را ، غم شوریده سران نیست این طایفه را ، غصه رنج دگران نیست راز دل ما، پیش کسی باز مگویید هر بی بصری، با خبر از بی خبران نیست معینی_کرمانشاهی
کسی از ظاهر یک کوه حالش را نمی فهمد به ظاهرساکتم ، در سینه ام آتشفشان دارم
سخت ترین کار این است که : منطقی رفتار کنی، درحالی که احساسات دارد خفهات میکند!
دیدی ای دل که غم عشق دگربار چه کرد چون بشد دلبر و با یار وفادار چه کرد آه از آن نرگس جادو که چه بازی انگیخت آه از آن مست که با مردم هشیار چه کرد اشک من رنگ شفق یافت ز بیمهری یار طالع بیشفقت بین که در...
پاییز آمدست که خود را ببارمت پاییز لفظ دیگرمن دوست دارمت بر باد می دهم همه ی بود خویش را یعنی تو را به دست خودت می سپارمت باران بشو ، ببار به کاغذ ،سخن بگو وقتی که در میان خودم می فشارمت پایان تو رسیده گل کاغذی من حتی...
تو را دوست دارم، چون نان و نمک! چون لبان گر گرفته از تب که نیمه شب در التهاب قطره اى آب، بر شیر آبى بچسبد...
بعد از این از تو دگر هیچ نخواهم نه درودی ، نه پیامی ، نه نشانی ره خود گیرم و ره بر تو گشایم زآنکه دیگر تو نه آنی ، تو نه آنی.........
ز عشقت سوختم ای جان کجایی بماندم بی سر و سامان کجایی؟ هزاران درد دارم لیک بی تو ندارد درد من درمان کجایی؟
به آرامی آغاز به مردن میکنی ، اگر... سفر نکنی ، کتاب نخوانی ، برده عادات خود شوی ، همیشه از یک راه تکراری بروی روز مره گی را تغییر ندهی ، از شور حرارات احساسات سرکش دوری کنی زندگی کن !
در خم زلف تو از اهل جنون شد دل من و اندر آن سلسله عمریست که خون شد دل من
مرا به بوی خوشت جان ببخش و زنده بدار... که از تو چیزی ازین بیشتر نمی خواهم ...
چو نسیم ِ آشنایی، ز کدام سو وزیدی تو که بی قرار کردی، همه لاله زارِ ما را؟ منم آن شکسته سازی، که توام نمی نوازی که فغان کنم ز دستی، که گسسته تار ما را
من یکی را می شناسم صبح ها لیبرال است ظهرها چپ می زند و غروب که از کوچه ایی تاریک می گذرد زیر لب آهسته می گوید: بسم الله
ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﺗﺤﻤّﻞ ﻧﻤﯿﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺗﺎﺏ ﻣﯽ ﺁﻭﺭﺩ ﯾﮑﯽ ﻣﯽ ﺷِﮑﻨﺪ ... ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺷﺒﯿﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯿﺸﮑﻨﻨﺪ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻭﺳﻂ ﺩﻭ ﻧﯿﻢ ﻣﯿﺸﻮﺩ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺗﮑﻪ ﺗﮑﻪ ...
مردم می توانند بگویند که نگران شما هستند، اما این بی معنی خواهد بود اگر آن را ثابت نکنند.