چهارشنبه , ۷ آذر ۱۴۰۳
چنان تنهای تنهایم، که حتی نیستم با خودنمی دانم که عُمری را، چگونه زیستم با خود...
.می درخشید از میان تیرگی ها گردنشچون تکان می داد زلف مشک سای خویش را...
آمدم یاد ِتو از دل به برونی فِکنم،دل برون گشت؛ولی یاد ِتو با ماست هنوز..!...
چشمانمهمه ی دارایی من است ..تو شرطت رادوست داشتن بگذارمدیونم اگر نبازمشان ......