متن نویسنده
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات نویسنده
لازم نیست برای کسی که درک نمیکنه
توضیح بدی چه کارایی براش کردی ،
چقدر باهاش ساختی و
چقدر به فکرش بودی
فقط خودتو ازش بگیر...!
گذر زمان خودش همه چیو بهش میفهمونه.
نویسنده:مائده حق ویردی
اگه بخوام حال الانم روتوصیف کنم بایدبگم:
پناه میبرم به خداوند از غمی که بی صدا قلب را میخورد؛
نویسنده:مائده حق ویردی
الان حالم اینطوریه که دوست دارم زار بزنم دلیلی نداره فقط کم اوردم هرچقد خودمو شادنشون میدم اما نمیشه دلم دل لاکردام حالش بده هرچقد نشستم باهاش حرف زدم د لعنتی چته چرا اینجوری میکنی حرف نمیزنه که نمیزنه این دل چیه که انقد زبون نفهمه و فقط ازچشمام سرازیرمیشه🖤💔...
ولی من فیلم و سریال و پیتزا، کتاب و قهوه، بیرون رفتن خریدن گل و گیاه، یوتیوب گردی، گیم و کالاف دیوتی، اینستا گردی و پیجا و تئوریای عجیب و ترسناک و ماوراالطبیعه، ورزش و مدیتیشن، نوشیدنی و غذا درست کردن، خوابیدن و آهنگ گوش کردنو توی تابستون به هر...
کار کردن سخته، آدمو خسته می کنه، آدمو از تفریح و خوش گذرونی و رفت و آمد با دوست و آشنا عقب می ندازه و ممکنه نفهمی کل روزت چطوری شب شده.
اما به این فکر نکن که هیچکس، مطلقا هیچکس نمی تونه وایسه تو صورتت و بگه چرا هیچی...
دلش می خواست به تنهایی از آنجا برود و تا حد ممکن دور شود. به جایی برود که هیچ کس را نشناسد، که غریبه ها واقعا غریبه باشند، که در آن اصلا آدمی وجود نداشته باشد، فقط صخره ها باشند و پرنده ها .
نویسنده:مائده حق ویردی
من تنها هستم اما افسرده نه . من تنها هستم اما زندانی نه. من تنها هستم اما متنفر نه من تنها هستم اما غمگین نه. من تنها هستم ، اما خندانم اما سرحالم اما بانشاطم اما زنده ام زنده با امید، با شور، با عشق. عشق به خودم، به زندگی،...
خواستم مانع شوم تا چاقوی زبانت از غلاف دهانت خارج شود؛خواستم تیزی کلمات را دستت ندهم تا سلاخی کنی دلم را !؟... اما دیدم فقط درد است که تورا به یادم می آورد...
این بود که با لب ترک خورده افکارم، تشنه بدون آب رو به قبله عشق دراز کشیدم......
عزیز نخواه بگویم از آنروزی که زرفتنت خبرآوردند
حالم به سان یعقوب که به دروغ برادران پیراهن آوردند
عزیز نه؛ به من زتو دوستان خبرخونین تر از پیراهن آوردند
یوسفم گویند عزیزمصری اما از دلت خبری دیگر آوردند
✍️ رضا کهنسال آستانی
بعد سالها دریافتم
که در درون قلب زمستانی م ؛ تابستانی سوزنده وجوددارد که یخ احساسم را آب میکندوپائیز خاطراتی که ریزش برگهای سیاه درختانش اندکی سپیدی به جای میگذارد. امان از عشق...
✍️رضا کهنسال آستانی
من همان نامه به مقصد نرسیده ام
من همان کاغذ بارها نوشته ومچاله شده ام
من همان مداد تراشیده به آخر رسیده ام
من همان شعر ، غزل ، قصیده نسرائیده ام
من همان جوانک خجالتیِ سخن به زبان نیاورده ام
واما تو مخاطب تمام این نوشته ها ، نگفته...
من هیچوقت تنها نیستم...
همه جا یادت ازگذشته بامن است با درد ودردی که تا آینده بامن است از یادت.
من هیچوقت تنها نیستم...
✍️ رضا کهنسال آستانی
گاهی نمی توانم درست تشخیص بدهم اینکه
متن نامه های دیروزت واقعی بود!؟
یا حرفهای امروزت !
سالهاطول کشید تا باورش کنم...
نویسنده نامه های دیروزت کجاست؟!
آدم حرفهای امروزت را نمی شناسم!؟
کاش از کاغذ کاهیِ دفتر مدرسه دیروزت بیرون نمی آمدی .
✍️ رضا کهنسال آستانی
از چوب شاخه درخت یادت برای روحم دسته تبری ساختم تا هرروز با آن به ریشه افکارم بزنم.
عجب تیشه ای شده ای برای ریشه یادت !؟!
✍️ رضا کهنسال آستانی
گاهی جملات نگفته ای است
که از گذشته می آید، امروز به حکم قلم به زبان حروف دَر می آید وفردا در کاغذ؛ خاطراتش خوانده میشود تا بماند به یادگار...
✍️رضا کهنسال آستانی
من وتوکه هیچوقت ما نشدیم...
حاصل جمع ما باهیچ معادله ای درست درنیامد!؟
راستی طبق قانون ریاضی تو درکنار او حاصل جمعش چه درآمد؟
من که هنوز تک رقمی هستم...
✍️رضا کهنسال آستانی
تومعنای درست آیه شریفه علاقه از سوره دوست داشتن در کتاب مقدس عشق نبودی.
معبودم؛ از کتاب مقدس عشق ت هم مایوس شدم.
وقتی مُعَبران بجای مُفصران آیه هایش راتفصیر کردند.
باید چله بنشینم ، کتاب عشق به سر بگیرم .آیه اول سوره رنج، درد را تاصبح زمزمه کنم تا...
بارها دلم برای تو تنگ شده ، بارها خواستم تو را ببینم، بارها وسوسه شدم توراازدور نگاه کنم
امامتاسفانه شما نگذاشت
تو صاحب خانه دلم بود واما شما مستاجر خاطراتم است...
✍️رضا کهنسال آستانی
پرسه هایم را از کوچه خیالت جمع کردم وقتی پنجره ا ی را باز ندیدم برای دیدن وشنیدنم ؛ وتورا در خیابانی پرتردد وشلوغ یافتم پراز آلودگی های صوتی...
✍️رضا کهنسال آستانی
دیروز ظهر؛ گرمای حضورت مراسوزاندوعصر،سوز قرار به نبودنت از لابلای سخنانت.
باطلوع صبح؛ امروز مسافری هستم ، جان سالم به دَر بُرده ازکولاک افکار دیشبت.
پتوی خاطرات خُوشَم را بده خوابم می آید ، هرچند جای خوابم درد میکند، بااینکه میدانم قَد دوست داشتن من بلندتَرست وپای خیالم از آن...
بگو دوستم داری تا به قلم ؛ شعرهایم زبان شوند برای توئیکه هیچگاه زبان نگاهم رانفهمیدی و منی که هیچوقت زبان گفتن نداشتم
این تنها فرصت من است کنار ایستگاه قطار زمان ؛ دل دل نکن چمدان هایت قبل از تو براه افتادند...
✍️رضا کهنسال آستانی
فکر تو تمام اقیانوس افکارم را دربرگرفته ...
واما من حتی در برکه خیالت نمیگنجم لحظه ای...
✍️رضا کهنسال آستانی
آه از سوز نِی ُوچوپانی بدون گَله...
مادر؛ این عاشقی هرشب پسرت را میکُشد و روز جسدش را دیار به دیار می چرخاند ارباب صاحب گله !؟
✍️رضا کهنسال آستانی