نگارینا دلم بردی خدایم بر تو داور باد...
هیچ دلم نمی خواهد زن باشم ! هی منتظر باش ... منتطر باش ... منتظر باش ...
مسافرخانه ای سرراهی ام آنکه می آید و آنکه می رود مسافر است!
تو ازم دور شدی ..
تا چند کنیم از تو قناعت به نگاهی...
این شهر مرا با تو نمى خواست عزیز...
سوزی که درون دل ما می وزد این بار ؛ کولاک شبانه است نسیم سحری نیست...
وقتی قلبم در دل تو می تپد چه جوری از خودم بگویم
روزها می گذرند از میان شب ها مثل انگشتان روشن تو از لابلای گیسوانت.
بغل کن مرا چنان تنگ که هیچکس نفهمد زخم.... روی تن من بود٬ یاتو
️️️️️️دوریِ راه به نزدیکیِ دل چاره شود...
کیستی که من این گونه به جد در دیار رویاهای خویش با تو درنگ می کنم …...
شعر خواندم که تو را از سر خود اندازم تو خودت شعر شدی در سر من افتادی
عشق شادی ست عشق آزادی ست عشق آغاز آدمیزادی ست
معشوق من شعر است و هر شعر وقتی نوشته میشود یک وصال است .
نگاهت آباد ای عشق! اما، پلک بر هم زدنت خانه خرابم کرده است
گر عشق من از پرده عیان شد عجبی نیست پوشیدن این آتش سوزنده محال است...
با آن همه دلداده دلش بسته ی ما شد ای من به فدای دل دیوانه پسندش.....
کس ندانم که در این شهر گرفتار تو نیست... هیچ بازار چنین گرم که بازار تو نیست...
این سکوت یک جور زبانی است که ما نمیفهمیم...
من اتفاقی بودم که انگار تنها در چشمان تو رخ میداد...
شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!
گفتی: - کجاست خانه ی خورشید؟ گفتم: - حریم سینه ی عاشق.
میخواستم که سیر ببینم تورا...؛ نشد! ای چشم بیقرار! چه جای خجالت است؟!