شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
من شمع بودم که مرا کشتی تاریک کردی آشیانم راپروانه ات بودم نفهمیدیآتش زدی روح جهانم راازخاطرت بردی مرا افسوسبرگونه هایم زخم پاشیدیغم داشتم در دل نگفتم هیچتو دردهایم را نفهمیدیهمچون نسیم سرد پاییزی باغ دلم را سخت سوزاندیمثل شبِ یلدای طولانیپیوسته در جان ودلم ماندیمثل شقایق خون دل خوردم شاید بمانی بی وفا با منرفتی نپرسیدی از احوالمتو بیوفایی کرده ای یا من؟بدجور دلتنگم برای تو اما مرا هرگز نمیدیدی هر ج...
در وفای عشق تو مشهورخوبانم چو شمع...
شمعی بیاربرای این شمعدانی ها...
در آی از دَرَم ای صبح آرزومندانکه سوخت شمع من از انتظارِ خندهى تو...
شمعی بس است ظلمت آیینه خانه را ...رنگین شود ز یک گل خورشید ، باغ صبح...
هرسال روز تولدمشمع های بیشتری برایم اشک میریزند...تولدم مبارک...
تو همچو صبحی ومن شمع خلوت سحرم...
یاد توشمعی ست در دلمکوچک و همیشه گرم......
ایستادگی کن تا روشن بمانیشمع های افتاده خاموش می شوند...
لامپ الکتریکی از بهبود مداوم شمع بوجود نیامده است....
عشق یعنی چیدن یک بوسه از لب های یارعشق یعنی سوختن یک شمع در شب های تار...
هر شب تو رویای خودم آغوشتو تن می کنمآینده ی این خونه رو با شمع روشن می کنم...