متن پیروز پورهادی
زیبا متن: مرجع متن های زیبا و جملات پیروز پورهادی
شوق یاران..
گفته بودم غزل هزاران است
گفته بودی نفس تو باران است
گفته بودم به شوق می خوانی
گفته بودی ز شوق یاران است
من خزانم حالم اصلأ خوش نیست...
شهر ویران شده ام
کز دل اندوه سر آورده برون
بدنی نیست سری نیست تنی،برگی و حالم خوش نیست
به نسیمی نفسم بند شده ست و به خوابت.. قفسم تنگ
به اندوه پری.. کز تن خود میریزم
و به اشکی..که درون هرسم نیست
من...
قلم زد..
آغاز زندگی را
لبخند تو رقم زد
رفتی و خاطراتت
در چشم من قدم زد
من مانده ام و قابی
بر تارک نگاهم
آنجا که خنده هایت
بر گونه ام..
قلم زد
محصور نیست...
غرق دریا میشوم دریا برایم شور نیست
دست دریا میزند بر شانه هایم کور نیست
عاقبت این عشق را با خود به یغما میبرند
ای دل دیوانه این دریا مگر محصور نیست
من خزانم حالم اصلأ خوش نیست...
شهر ویران شده ام
کز دل اندوه سر آورده برون
بدنی نیست سری نیست تنی،برگی و حالم خوش نیست
به نسیمی نفسم بند شده ست و به خوابت.. قفسم تنگ
به اندوه پری.. کز تن خود میریزم
و به اشکی..که درون هرسم نیست
من...
متولد آبان...
پروانه ام
متولد آبانم
پرواز را من در خزان آموختم
دیوانه ام
دیوانه رنگ توأم
رنگت چو زیبا می شود
عمری سر آید
در خزانت سوختم
گم می شوم در لابه لای برگ ها
فرشی برای عاشقانت دوختم
پروانه ام
متولد آبانم...
ترس...
پرسیدند از خدا می ترسی؟
گفتم
گر بترسم ترسم از او نیست
ترسم از روحیست در جانم
که با آنم...
مهر آمد
باز شادی به در مدرسه آویزان شد
تک تک برگ درختان به سرش ریزان شد
شادی از نو بدر خانه و بازار رسید
رخت نو بر تن و با مادر و رفتن به کلاس
چه میدانی بگو...
ای خزان از عشق بالاتر چه میدانی بگو
رنگ زیبایت چه زیباتر چه میدانی بگو
گیسوانت سنگفرش عاشقان
عاشقان را عاشقی کردن چه میدانی بگو
1401/06/12
دل را چه کنم...
در عاشقی و شعر تو باران آمد
از گوشه چشم من هزاران آمد
اشکم لب و گونه را دوانید و برفت
دل را چه کنم هق هق و نالان آمد
1401/05/24
بوسه...
من شعر تو أم
بوسه سرآغاز من ست
یک دم بنشین در نفسم ...
شعرتو آغاز کنم
1404/06/04
شور عشق...
در نگاهم هزار سروده می خوانی
در صدایت هزار نغمه می بینم
در کویری که دشت خشکی خالیست
بر لبان تو من هزار جوانه می بینم
گذر...
در گلستان کسی گر گذری خواهی کرد
یک دم آرام بشین در نفسش تا نفسی تازه کنی
شاید آن گل به هوایت
نفسش را به تو آغشته کند
من زمینی نیستم....
پنجشنبه ها افسرده خاطر میشوم
هر روز...
ایستاده در نگاهم نماز میخوانند
تقسیم شده ام به هزار قبر تاریکی
و جسم
به انتظار...مورچه ها ست
برای نافی که از من بریده اند
****
روح ما آزاد و میت خاک بیش
روح را در خاک کردیم
میتش را...
بشکن این آینه را صبح امید نزدیک ست...
در ظلمت شب بود
که با ماه سخن گفتم
گفتم بشکن
آینه ظلمیست
در چشم من اشکی و تو قبحیست
شب را به خموشی تو سحر کن
در صبح سپیدی تو نظر کن
شاید که همان صبح
امید ست
روشنگر آن
نور...
دربدر...
گفتی بیا و در تاریکی غم را بدر کنیم
نیامدی ...
غم آمد و تاریکی
ما هم دربدر شدیم
سیاهی مو یت شب را رقم میزند
و سپیدی شعرم آن را به هم...
عشق را گفتم
گفتم عاشق کیست
گفت عاشق نیست
گفتم او را کیست
گفت در چشمیست
دیده گانش بیست...
قامت مادر...
بر بلندای قامتت مادر
که هنوز عمری باقی ست...
هزار حرف نگفته در نگاهت
شکر ...
میخوانم
1401/06/20
دیوانه ی بیش...
میگویند...
سبو شکسته را
جای ملامت نیست
چرا که عاشق ست و دیوانه میخوانند
مگر دیوانه ها آدم نیستند!؟
یا که آدم ها
دیوانه ای بیش...
1401/06/21
بوی یار می آید...
بهار آمد و بوی یار می آید
پرستو نغمه خوان از آن دیار می آید
به هر دشت دمن بینی نگار زلف یارم را
دل من عاشق و دلدار می آید
بشویید خانه دل را
بخندانید آن گل را
که بوی یار می آید
که بوی...