سعی من در سربه زیری بی گمان بی فایده ست تا تو بوی زلفها را می فرستی با نسیم
-آخرین برگ سفرنامه باران این است ؛ که زمین چرکین است…
برآنم گر تٖو بازآیی که در پایت کنم جانی و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی میانِ عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی درختِ ارغوان روید به جای هر مُغیلانی
به خواب می ماند، تنها، به خواب می ماند چراغ،آیینه،دیوار، بی تو غمگینند تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار به مهربانی یک دوست،از تو می گویم تو نیستی که ببینی ، چگونه از دیوار جواب می شنوم.
ای عشق ای عشق! رنگ آشنایت پیدا نیست...
عطرِ تو دارد این هوا سر به هوا ترین منم ...
ای داد از این دوری و از عشق تو بی داد ...
-سنی ندارد عاشقی کردن! فرقی ندارد کودکی ، پیری. هروقت زانو را بغل کردی؛ یعنی تو هم با عشق درگیری…
من آینهٔ طلعت معشوق وجودم از عکس رخش مظهر انوار شهودم ابلیس نشد ساجد و مردود ابد شد آن دم که ملائک همه کردند سجودم
و عمق عشق هیچ وقت فهمیده نمی شود مگر در زمان فراق
جان و جهان! دوش کجا بودهای نی غلطم، در دل ما بودهای آینهٔ رنگ تو عکس کسی ست تو ز همه رنگ جدا بوده ای رنگ رخ خوب تو آخر گواست در حرم لطف خدا بودهای
ﺗﻮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺑﮕﺬﺍﺭﯾﺪ ﻫﺮﮐﺴﯽ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺩﻟﺶ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﻻﺍﻗﻞ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺒﯿﻨﺪ ...
اینجا در دنیای من ، گرگ ها هم افسردگی مفرط گرفته اند ! دیگر گوسفند نمی درند! به نی چوپان دل می سپارند و گریه می کنند ….....
چه باید کرد وقتی سرنوشت خیلی پُر زور تَر از من و امثال من است ...!!
-تاریک است صدایت ! از بوسههایی که به من ندادهاى ؛ از بوسههایی که به من نمیدهى.…
جرمی ندارم بیش از این کز جان وفادارم ترا ور قصد آزارم کنی هرگز نیازارم ترا
وقت اجلم ناله نه از رفتن جانست از یار جدا می شوم این ناله از آن است
ایمان من به تو ایمان من به خاک است ایمان من به رجعت هر شوکتی ست که در تخریب بنای پوسیده اقتدار دیگران نهفته است تو چون دستهای من چون اندیشه های سوگوار این روزهای تلخ و چون تمام یادها از من جدا نخواهی شد
ندانمَت که چه گویم تو هردو چشم منی که بی وجود شریفَت جهان نمیبینم...
آسمان فرصت پرواز بلندیست ولی... قصه این است چه اندازه کبوتر باشی
یکى بیاید و نسلِ ما را تکان دهد... ما نسلِ دوست داشتنهاى ته نشین شده ایم
من و تو بارها زمان را در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم........ و حالا زمان داشت از ما انتقام می گرفت!
با چراغی همه جا گشتم وگشتم در شهر هیچ کس، هیچ کس اینجابه تو مانند نشد
چه کسی میداند شاید پریشانیِ شب هایمان بدهکاری به آدمهایی باشد که صمیمانه به ما دل دادند و ما چه بی رحمانه می خواستیم ولی گفتیم نه!