پنجشنبه , ۱ آذر ۱۴۰۳
ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم...
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟...
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتیبه خواب بودم و از دست دادمت، افسوس...
ای با همه کس به صلح و با ما به خلافجرم از تو نباشد گنه از بخت من است...
احوال اسفندچه بیمارگونه استانگاربخت دختر بهار رابسته اند...
با گره ی دیروزمنحسی ی سیزده بدر نشدبخت بازوان مرا، تنها آغوش تو باز خواهد کرد...
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرایکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!...
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیستگاهی تمام شهر گدای تو می شود...
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توستدل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت...
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ........
بخت هر جا که به دست کسی انگشتر دادبی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است...