ساقی بیا که از مدد بخت کارساز کامی که خواستم ز خدا شد میسرم
مرا آن بخت کی باشد که تو خواهان من باشی؟
تو بخت بودی و یک بار در زدی، رفتی به خواب بودم و از دست دادمت، افسوس
ای با همه کس به صلح و با ما به خلاف جرم از تو نباشد گنه از بخت من است
احوال اسفند چه بیمارگونه است انگار بخت دختر بهار رابسته اند
با گره ی دیروزم نحسی ی سیزده بدر نشد بخت بازوان مرا، تنها آغوش تو باز خواهد کرد
بخت اگر بیدار باشد خواب بردارد مرا یکسر از بستر در آغوش تو بگذارد مرا!
گاهی گدایِ گدایی و بخت با تو یار نیست گاهی تمام شهر گدای تو می شود
دوزخ از تیرگٖی بخت درون من و توست دل اگر تیره نباشد همه دنیاست بهشت
از حسرت دیدار همین قدر بدان که همرنگ شده بخت من و موی سپاهت ... . .
بخت هر جا که به دست کسی انگشتر داد بی گمان قسمت انگشت کسی سیگار است