جمعه , ۲ آذر ۱۴۰۳
بیستوناز آن وقت نام گرفت کوهکه تکیه به عشقِ شیرین نداشت فرهاد....!...
و فاصلهکوه در قابِ پنجره ، جا می کند...!...
سکوتتمشت می کوبد به دهانمگویی که پسته ای وُلب بسته ای......
از تو شعر می نتَوان گفتاخِر لب هات آنقدَر که شیرین بودلب هام چسبیده به هم....!...
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمدآتشم زدکه آبم نبرد...!...
بیا با من تنهایی کنتنهایی من آنقدر که بزرگ استتنهایی از پس اش برنمی آیم....
مثل هواییسرد که می شویبیشتر درونم حس ات می کنم...!...
تو که نیستی ، هر که هم باشدمثل رنج نامادری ستافزون بر درد بی مادری....
مردابخودکشیِ یک رود استوقتی که ماه ، از او آئینه خواست....
و نیمکت هادیکتاتورهایی که برای برنخاستن اتسرِ کلاس درس نشسته اند...!...
غیر از خود را، بی راهه می داندجاده؛ که دیکتاتور است...!...
احاطه کرده ای مراچیست جزیره ، بی دریا !؟...
دوری دوری !تویی که زیبایی می کنینه آن تکه سنگ، که ماهِ من است........