بیستون از آن وقت نام گرفت کوه که تکیه به عشقِ شیرین نداشت فرهاد....!
و فاصله کوه در قابِ پنجره ، جا می کند...!
سکوتت مشت می کوبد به دهانم گویی که پسته ای وُ لب بسته ای...
از تو شعر می نتَوان گفت اخِر لب هات آنقدَر که شیرین بود لب هام چسبیده به هم....!
آنقدر گریه شدم ، عشق به امداد آمد آتشم زد که آبم نبرد...!
بیا با من تنهایی کن تنهایی من آنقدر که بزرگ است تنهایی از پس اش برنمی آیم.
مثل هوایی سرد که می شوی بیشتر درونم حس ات می کنم...!
تو که نیستی ، هر که هم باشد مثل رنج نامادری ست افزون بر درد بی مادری.
مرداب خودکشیِ یک رود است وقتی که ماه ، از او آئینه خواست.
و نیمکت ها دیکتاتورهایی که برای برنخاستن ات سرِ کلاس درس نشسته اند...!
غیر از خود را، بی راهه می داند جاده؛ که دیکتاتور است...!
احاطه کرده ای مرا چیست جزیره ، بی دریا !؟
دوری دوری ! تویی که زیبایی می کنی نه آن تکه سنگ، که ماهِ من است... . .