شنبه , ۳ آذر ۱۴۰۳
امروز رفته بودم خون اهدا کنمانقدر پرستاراش خوشگل و مهربون بودن که میخوام برم جفت کلیه هامم اهدا کنمگفتم قلبمو بردارید گفتن نه میمیری اسکول...
چرت میزند بیداریسنگسارِ وجدانست،خون پاشیده بر زمینآسمان اشک ریزانست....
امروز بیش از هر وقت دیگر زندهامو نفسی که خون مرا تازه میکند تویی !...
داغ و درد است همه نقش و نگار دل منبنگر این نقشِ به خون شسته، نگارا تو بمان...
حل شدی در خون بیرنگم شبیه حبّه قندسخت و سنگین، مثل فرمول ریاضی نیستی!...
به من گفتی که دل دریا کن ای دوستهمه دریا از آن ما کن ای دوستدلم دریا شد و دادم به دستتمکش دریا به خون پروا کن ای دوست...
پاک نمی شود خونی که پاک است.دست ات را به گردن دستمال نینداز ...
امروز در رگ هایم...خون تو جاری ست...جریانی لطیف...ساده و ابدی......
بهار آیینه یاد تو باشدگل خورشید همزاد تو باشدبه هر دشتی که سرخ از خون مردی استطنین سبز فریاد تو باشد...
یکی یکی هرس شد/ انار/ لب وگونههای سایه خون...
پاک نمیشود خونی که پاک استدست ات را به گردن دستمالنیانداز...
دلم خون شد از این افسرده پاییز/ از این افسرده پاییز غم انگیز/ غروبی سخت محنت بار دارد/ همه درد است و با دل کار دارد...