جنگ از طرف دوست دل آزار نباشد یاری که تحمل نکند یار نباشد
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت وآنچه در خواب نشد چشم من و پروین است
گر به همه عمر خویش با تو برآرم دمی حاصل عمر آن دمست باقی ایام رفت
شیرین ننماید به دهانش شکر وصل آن را که فلک زهر جدایی نچشاند
بیا تا یک زمان امروز خوش باشیم در خلوت که در عالم نمی داند کسی احوال فردا را
من خسته چون ندارم، نفسی قرار بی تو به کدام دل صبوری، کنم ای نگار بی تو
ای روی دلارایت مجموعه زیبایی
پیام دادم و گفتم بیا خوشم می دار جواب دادی و گفتی که من خوشم بی تو
قلم به یاد تو در می چکاند از دستم
در دلم بود که جان بر تو فشانم روزی باز در خاطرم آمد که متاعیست حقیر
غیر از خیال جانان، در جان و سر نباشد
دانی که من و تو کِی به هم خوش باشیم؟ آن وقت که کس نباشد اِلا من و تو
بلای عشق تو نگذاشت پارسا در پارس یکی منم که ندانم نماز چون بستم
ناامید از در رحمت به کجا شاید رفت یارب از هر چه خطا رفت هزار استغفار
کس را به خلوتِ دلِ من جز تو راه نیست این در به روی غیرِ تو پیوسته بسته باد ...
تیغ بران گر به دستت، داد چرخ روزگار هر چه می خواهی ببر،اما مبر نان کسی
بسیار خلافِ عهد کردی، آخر به غلط، یکی وفا کن...
سعدیا دی رفت و فردا همچنان موجود نیست در میان این و آن فرصت شمار امروز را
ای دوست روزهای تنعم به روزه باش باشد که درفتد شبِ قدر، وصالِ دوست
نه حُسنت آخری دارد نه سعدی را سخن پایان
من ز فکر تو به خود نیز نمی پردازم!
چشم عاشق نتوان دوخت که معشوق نبیند پای بلبل نتوان بست که بر گل نسراید
آن شب که تو در کنار مایى روز است ...!
همه قبیله من عالمان دین بودند مرا معلم عشق تو شاعری آموخت