آرزو کردنت که مَحال نیست، امشب آرزوی داشتن تُو را به آسمان میفرستم شاید برآورده شود .... خدا را چه دیدی؟...
دوست داشتن تو فراتراز شعرهاے من است ڪہ دران غرق گشتہ ام
پیچیده است دوست داشتنت میان این همه سادگی من
تو که نیستی نه شاعرِ ماهری هستم؛ نه خیاطِ خوبی؛ تمامِ عاشقانه ها یم بر تنم کوتاه میشوند
تو باشی من خوبم حتی سایه ات مرا به رقص می کشاند
خوابیدن را دوست دارم چشمانم را که می بندم تو می آیی
سالها به شبهایم بدهکاری.! بوسه
در جادهی خیال! عبور ِتو؛ بی مجوز قانونیست...
اکنون جهانم فردای فرداها روز و شب در تو و عشقت خلاصه گشته است.
من رها گشته در خود ادغام گشته درتو از من تا تو راه گریز نمانده است.
شب!! ماه و ستارهها؛ دست در دست هم؛ از جانب چشمانت با نسیم همره میشوند و با عطرِ لبانت یواشکی بوسهای بر پیشانیم مینشانند...
تو حصار بغلت زندگی به کاممه
دور سرت بگردم که شدی اولین و آخرین فکر هر روزم...
تنها مسکنی که روم اثر داره مُسکن من خندهاته عشق جانم
به جز دستات ، هیچ چیز ارزش سخت گرفتن رو نداره...
“سکوت” را “ترس” “عشق” را “عادت” کاش!! خورشیداز سوی چشمانِ تو طلوع کند.
من هر صبح چشمانم را در دریای پُرتلاطمِ خاطراتت؛ غُسل میدهم!
طلوعِ آبی مهرت را؛ پژواکِ سرخ صدایت را؛ تک تک لبخندهای مستانهات را بر دیوارِ من فرودآور؛ من در تب غرور دفن شده ام محتاج توام
شب را دوست میدارم؛ چُنان که چشمانت! آن دو درّ سیاه درخشان، را دوست میدارم؛
من به قربان خدا چون که مرا غمگین دید بهر خوشحالی من در دلم انداخت تو را
آغوش تو آرام کند موج دلم را
با تو خوشبختترین عاشق تاریخ منم ای که آغوش پُر از زندگیات شد وطنم
هیچ وقت هیچکس را به اندازه تو دوست نداشتم و نخواهم داشت دلبر جان...
بیا دنیا نمی ارزد به این پرهیز و این دوری...