صفت چراغ داری چو به خانه شب درآیی همه خانه نور گیرد ز فروغ روشنایی
من نشان کرده ام تو را که ز تو دلخوشی های بی نشان آمد
چونکه اسرارت نهان در دل شود آن مرادت زودتر حاصل شود
مستی ده و هستی ده ای غمزه خماره تو دلبر و استادی ما عاشق و این کاره
عشق قهارست و من مقهور عشق چون شکر شیرین شدم از شور عشق
عشقست و عاشقست که باقیست تا ابد
دلبر و یار من تویی رونق کار من تویی باغ و بهار من تویی بهر تو بود بود من
من چرا گرد جهان گردم چو دوست در میان جان شیرین منست
چشم خود ای دل ز دلبر تا توانی برمگیر گر ز تو گیرد کناره ور تو را گیرد کنار
غیر معشوق ار تماشایی بود عشق نبود هرزه سودایی بود
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
آن ها که اهل صلحند بردند زندگی را وین ناکسان بمانند در جنگ زندگانی
من از عالم تو را تنها گزینم روا داری که من غمگین نشینم
در روز خوشی همه جهان یار تواند
ای یار بکش دستم آن جا که تو آن جایی
ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم
عشقست نه زر نهان نماند العاشق کل سره فاش
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم زیرا که به خون دل به دست آمده ای
آن را که منم خرقه عریان نشود هرگز وان را که منم چاره بیچاره نخواهد شد
آنک بی باده کند جان مرا مست کجاست
همدلی از همزبانی بهترست
خواب ببر ز چشم ما چون ز تو روز گشت شب آب مده به تشنگان عشق بس است آب ما
ای تو امان هر بلا ما همه در امان تو جان همه خوش است در سایه لطف جان تو
ما بی تو خسته ایم تو بی ما چگونه ای