ز دامنگیری پیری اگر آگاه می گشتم به دست غم نمی دادم گریبان جوانی را
مخند ای نوجوان زنهار بر موی سفید ما که این برف پریشان سیر بر هر بام می بارد
به انگشت عصا پیری اشارت میکند هردم که مرگ اینجاست یا اینجاست یا اینجاست یا اینجا
ز بی دندانی ایام پیری نعمتم این بس که فارغ دارد از فکر و خیال رنج مسواکم
حس خوبی ست در آغوش خودت پیر شوم اینکه یک عمر به دستان تو زنجیر شوم
دل به هجرانِ تو عمریست شکیباست ولی بارِ پیری شکند پشتِ شکیبائی را
دیدن آگهی ترحیم دوست های قدیمی، نفرینی است که پیری به ما هدیه می دهد
غم که از حد بگذرد دل حسِ پیری می کند سنِ هرکس را غمش اندازه گیری می کند
چه تو نوزادی ، چه تو پیری پوشکمون میکنن. یه چند سالی این وسط میرینیم به زندگیمون
یک روز می آیی تو هم مثل ثریا در پیری یک شهریار قد خمیده
دل به هجران تو عمریست شکیباست ولی بار پیری شکند پشت شکیبائی را
عهد جوانی گذشت، در غم بود و نبود نوبت پیری رسید، صد غم دیگر فزود
پیری وجوانی پی هم چون شب وروزند ماشب شدو روز آمدو بیدارنگشتیم
طی نگشته روزگارکودکی پیری رسید از کتاب عمرما فصل شباب افتاده است
سر پیری اگر معرکه گیری هم باشد من تورا باز تورا باز تورا میخواهم..
مهم نیست تو پیری چه شکلی میشی مهم اینه که با کی پیر بشی...
مادر بزرگم که تو تنهایی مرد فهمیدم اگر دنبال پرستار برای پیری خودمم راهش پول جمع کردنه نه بچه دار شدن...