شب را دوست میدارم؛ چُنان که چشمانت! آن دو درّ سیاه درخشان، را دوست میدارم؛
نگاهم که به چشمانت می افتد حواسم پرت می شود آن طرف دوست داشتنت دوباره ودوباره مستت می شوم
چگونه میشود به قرص ماه چشمانت نگاه کرد و برایش شعر نخواند حوالی تو که قدم میزنم همیشه زیباترین فصل زندگیست
هرصبح سرریز میشود شعرهای سپیدم بر دفتر سیاهِ چشمانت
سهم من از چهارشنبه سوری همین شده که آتش را نگاه کنم و به یاد آتشی بیوفتم که ز به جانم انداخت
عشقم چه فرقی میکند مهره ی سیاه باشم یا سفید چشمانت با اولین حرکت ماتم میکنن ولنتاینمون مبارک جانم
من دور از چشم همه به قربان تمام دردهایت میروم با لبهایم با چشمهایم با حرف حرف احوال پرسیهایم همین که چشمانت را داشته باشم کافیست
به چشمانت نگاه انداختم لرزید پای من گمان می کردم از سرما همه لرزان در این شهرند
و من گاهی نه صورتت ، نه چشمانت ، که دلم میخواهد صدایت را ببینم ...
قلب مسیح را به صلیب می کشد یهودای چشمانت عروج روح سرکش من در اسمان آغوشت
و تنت ، وطنم ... دستانت ، دنیایم ... چشمانت ، زندگیم ... بودنت ، سرنوشتم
جنڪَ نابرابر یعنی ، منِ بی دفاع در مقابل لشڪر بی رحم دو چشمانت!
بعد ها تاریخ می گوید که چشمانت چه کرد ؟ با من تنهاتر از ستار خان بی سپاه . .
و چشمانت سرآغازی بود برای دوباره زیستن
چه داری در عمق چشمانت که اینچنین جان مرا به اسارت می برد
چشمانت زندان گوانتاناماست نازنین بی اعتنا به حقوق بشر…
تو فقط حرف بزن *چشمانت* حقیقت را زیر نویس میکند...
قسم خوردم به چشمانت فراموشت کنم اما چرا باران که میگیرد فقط یاد تو میبارد؟
دو بر هیچ. به چشمانت باختم
شب ، راه گم می کنم در خمِ گیسویت و پیدا می شوم هر روز در صبحِ چشمانت